” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

شب یلدا

عاطفه بهم گفت نمیتونه شب یلدا پیشمون باشه و میخواد بره بردسیر چون خاله و داییش اومدن .

از اعماق قلبم ناراحت شدم . قرار بود بریم خونه ی ما ..

قرار بود بهمون خوش بگذره . دوست داشتم همه مون باشیم .

کسی جاش خالی نباشه . ناراحتم ناراحتم .


ته قلبم

بمن گفتن چرا دیگه نمینویسی ؟ 

دلایلی زیادی داره اما میخوام بگم وقتی تراوشات این ذهن بیمار رو با حرکت انگشتام روی کیبود مینویسم دیگه همه چی عوض میشه ! 

بارها و بارها و بارها نوشتمُ پاک کردم . چه شب هایی که نوشتم ولی سهم نوشته هام فقط بخش چرکنویس وبلاگ شد .

این گزینه ی انتشار اذیتم میکنه.

میتونم ساعتها وقت بذارمُ از خاطراتم بگم براتون اما از اونچه که ته قلبم موج میزنه چی ؟

میتونم ساعتها از خوشی های زندگیم بگم ولی از تنهایی هام چی ؟

اون وقتایی که ممکنه منم ناراحت بشم اما توی خودم فرو میریزم چی .. رو سر خودم آوار میشم چی ؟ 

چند شبه دارم به خودم میگم حرفی نمیزنی خب ! اشکال نداره اقلا گریه کن سبک شی ..

ای دل وامونده گریه تم نمیاد که !

دیشب عاطفه به دلایل نامعلومی درست شبیه من بود .احتیاج به یه بغل داشت که سرشو بذاره روی شونه ی یک نفر و گریه کنه تا آروم بشه ..

رفتم جلو بغلش کردم گفتم گریه کن .

خندید گفت اینجوری که‌گریه م نمیاد .

گفتم لامصب زور بزن =))

یه چند ثانیه سکوت برقرار شد که دیدم اشکاش از روی صورتش سُر میخورد روی بازوم .. گریه کرد ، آروم شد .. 

من اما ؟ گریه ؟ اصلا ..

فقط دیشب که توی قطار بودم بهش پی ام دادم گفتم همه چی خوبه . ولی نمیدونم چرا ته قلبم یه جوریه ..

دروغی نگفته .همه چی خوبه . اما امان از ته قلبم .

امان از اون سنگینی که روی دلم هست .

میدونم چیه ولی خودمُ میزنم به اون راه ..

امان امان 


رمز ؟؟؟

ینی من دو‌ روز میرم و میام فرانک یه بلایی سر این وبلاگش در میاره . . . رمز چی چی بود دیه ؟؟؟ (نگاه چپ چپ و خشن )

همینی‌که هست

سه شنبه ها روزی هستش که منو فاطی عین لاتای محله میریم تو سالن دانشکده علوم دنبال سوژه .. 

انصافا خیلی خوش میگذره . مخصوصا وقتی ممد چلغوزو میبینیم.

فکر کنم طرف فهمیده که چقد توسط ما سوژه شده ..

تحلیلای خودمون رو داریم دیگه .تا کلاسمون شروع بشه فقط در حال تحلیل آدمهایی که میبینیم هسیم .

مثلا امروز یه دختره رو دیدم که فهمیدم زاهدانیه ..

باباش پزشکه :| بعد چیشد که ما راجبش حرف زدیم ؟ 

نمیگم :|||| همینی‌که هست خدافظ :/