” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

دانشگاه

از خواب بیدار شدم بدون اینکه دستو صورتمو بشورم کتاب اندیشه ۱ رو‌برداشتم .میدونستم چیزی نمیفهمم ازش چون هاله ای از خواب منو فراگرفته بود .دیدم بهرخ بیداره و داره زیر پتو با گوشیش ور میره.بعد عاطفه بیدار شد .بچه ها رفتن دستو صورتشون رو شستن ولی من نرفتم .اونا اومدن صبحانه خوردن ولی من نخوردم . هوا بنظرم سرد بود .

کتاب اندیشه رو گذاشتم و رفتم سمت دستشویی .از وقتی دمپایی هامو دزدیدن دمپایی های فاطمه رو میپوشم .مال ترم قبلشه . یکبار دمپایی هامو دم کتابخونه دیدم ولی مطمئن نبودم ک مال من بود یا نه.چون من شکل دمپایی هامو نمیدونم .چون من کلی نگرم و اصلا به جزئیات توجه نمیکنم ‌فقط میدونم که قرمز بودن .

با دمپایی های خاکستری فاطمه که با هر قدم پیس پیس صدا میده رفتم طرف دستشویی . مسواک نزدم چون حوصله نداشتم فقط صورتمو با صابون مخصوصم شستم .

اگه‌یه روزی صابون مایعم نباشه‌بهتره منم دیگه نباشم .

برگشتم پنیر و گردو و سبزی با چایی شیرین خوردم .. عاطفه رفت کتابخونه دانشگاه ، بهرخ رفت کتابخونه خوابگاه .فاطمه افتاد رو تخت جزوه جلوش بود . منم همینطور ..

کتابو بستم و اندیشه بالا اوردم .هی اندیشه بالا اوردم .

دیگه برای اینکه اندیشه بالا نیارم نخوندم . بعد از اینکه بهرخ از کتابخونه اومد من شروع کردم به اماده شدن که برم سلف بعدم برم سر جلسه امتحان .اونا هم راجب لوازم ارایشی حرف میزدن که برای من نامفهوم بود .منم رژی زدم که میدونستم مال خودم نیست .رژامون قاطی شده . . 

همه مردم اندیشه میخوندن من حواسم بود چجوری خوب ریمل بزنم .و احتمالا دفعه بعد از این مارک ریمل نخرم .شایدم بخرم ..

آدامس انداختم بالا استرسم کم شه .گوشیمو برداشتم و هر دو دیقه به بچه ها میگفتم بریم سلف .. 

اماده شدن ، رفتیم سلف . غذا مرغ بود .دیشب مرغ خورده بودم .همه چی زیر سر همین مرغه !! همه چی .

غذامون که تموم شد عاطفه سر رسید .نشستم غذاشو خورد .رفتیم کتابخونه یکم بهم انرژی مثبت داد . ادامسم بی طعم شده بود .هوا سرد بود من میلرزیدم .فکر نمیکردم اینقد سرد باشه فقط مانتو پوشیده بودم .رفتم طرف دانشکده فنی و صندلیم جایی بود که خیلی باد سرد میومد .

از علمی بدم میاد سوالاش مسخره بود .از اندیشه بدم میاد .از تجزیه حتی ..

بیست دقیقه لیست حضور غیاب امضا کردن و‌ ساعت ۱۴:۳۰ شروع کردن به پخش کردن برگه ها. در حالی که من داشتم فکر میکردم سر امتحان زبان که قراره توی بیست دقیقه جوابش بدم و بعد برم سر جلسه شیمی بشینم اگه بخوان بیست دقیقه لفتش بدن من به امتحان شیمی نمیرسم .خواستم‌برم پیش آقای بُستان و از کشف بزرگم بگم ولی سردم بود .. اومدم خوابگاه پرسیدن امتحان چطور بود گفتم خوب بود .ولی نبود .ولی اینقد حالم بده که فقط میخوام این ترم تموم شه من خلاص شم.البته مهمه که حتما پاس شم .کی به بستان زنگ بزنم ؟ کی بهش‌بگم چیکار کنم ؟

کی‌باز رو مخش برم ؟

من‌سرم درد میکنه حالا کی برم درس بخونم ؟


نظرات 2 + ارسال نظر
beny20 چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت 02:16 http://beny20.blogsky.com

ببین کلن‌ نمی خواد درس بخونی ولش کن ..
دوست ناباب چیست ؟ بنیامین ،

ترک تحصیل میکنم .. توام ترک تحصیل کن تنها نباشم ://

احسان یکشنبه 17 دی 1396 ساعت 17:39 http://tarashohat.blogsky.com

رشتت چیه؟

شیمی دارویی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد