دستی به سرم میکشم و خودم را مجبور میکنم تا کلمات آشفته ی ذهنم را از آنجا به اینجا منتقل کنم .روی گزینه ی انتشار ضربه ای بزنم و وبلاگ را ببندم و بروم پی کارم .
باید زودتر ماشه ی ذهن خواب رفته ام را میکشیدم .جور آشفتگی های ذهنی ام را تن خسته ام میکشد . عادت دارد .سالهاست که اینگونه دوام آورده است آخر چاره ی دیگری ندارد .
نمیتوانم که دستم را وارد کاسه ی سرم کنم و مغزم را بکشم بیرون و بکوبانم به دیوار ..
مجبورم تحمل کنم .
باید بگویم با تمام این احوالات حالم خوب است و دلخوشی های دارم . زنده م به خاطره ای که گذشت ..
همچنان تا این خاطره از سرم بی افتد و به زندگی عادی برگردم حالم خوش است .
کاش همیشه زندگی هامان همینقدر غیرعادی خوش باشد.
خبرهای خوبی در راه است ؟:)))
:)))) خبر خوب داریم تا خبر خوب