شوهرخواهرم حکم برادر داره برام . نمیگم بین ما دیواری نیست ، هست! ولی یه دیواره شیشه ای ..
بخاطر همینه چیزایی که حتی به خواهرم نمیگم رو به اون میگم .البته یه جاهایی اشتباه کردم و زیادی گفتم :))
اونم نگرانم شد .
نگرانی نداره خب عی بابا !
یجا از دهنم در رفت گفتم قلیون میکشم :))))
الان خیال میکنه معتاد شدم .البته من دختر دودی نیستم خداروشکر ولی کنجکاوم آقا :)
ماری جوانا هم باشه اقلا یکبار میکشم -.- (اعتراف)
اها اینا رو گفتم که برسم به این مرحله که در راستای نگرانی هاش ازم خواست که بریم کافه و تنهایی صحبت کنیم .
البته نگرانی هاش بیشتر بابت چیز دیگه س .که اونارو هم میگم .
در راستای اتفاقات اخیر باید بگم خیلی خیلی جسما و روحا خسته م .یجوری ام که انگار تریلی از روم رد شده .یجوری باید سپری کنم بهرحال .
امروز رسیدم زاهدان و تمام دیشبو توی قطار از سرما یخ زدم .
ساعت سه نصفه شب تو قطار چایی خوردم و تا خود صبح دستشویی داشتم :|
الانم خونه خالم هستم به صرف نهار و با چشمانی حیران به مادربزرگم نگاه میکنم که از وقتی پامون به زاهدان رسیده با دویست نفر تلفنی حرف زده :/
گوشی من اینقد زنگ نمیخوره به والله!
یعنی اصلا زنگ نمیخوره . اینطوریه که مثلا اگه آشنایی به مامان و بابام زنگ بزنه و اونا گوشیشونو برندارن زنگ میزنه من ://
منم که همیشه گوشیم سایلنته یا بعضی وقتا که حسشو ندارم گوشیمو جواب نمیدم :|
بعد از اتاقم داد میزنم مامان فلانی زنگ زد.حتما با شما کار داره بهش زنگ بزن :))