در راستای اتفاقات اخیر باید بگم خیلی خیلی جسما و روحا خسته م .یجوری ام که انگار تریلی از روم رد شده .یجوری باید سپری کنم بهرحال .
امروز رسیدم زاهدان و تمام دیشبو توی قطار از سرما یخ زدم .
ساعت سه نصفه شب تو قطار چایی خوردم و تا خود صبح دستشویی داشتم :|
الانم خونه خالم هستم به صرف نهار و با چشمانی حیران به مادربزرگم نگاه میکنم که از وقتی پامون به زاهدان رسیده با دویست نفر تلفنی حرف زده :/
گوشی من اینقد زنگ نمیخوره به والله!
یعنی اصلا زنگ نمیخوره . اینطوریه که مثلا اگه آشنایی به مامان و بابام زنگ بزنه و اونا گوشیشونو برندارن زنگ میزنه من ://
منم که همیشه گوشیم سایلنته یا بعضی وقتا که حسشو ندارم گوشیمو جواب نمیدم :|
بعد از اتاقم داد میزنم مامان فلانی زنگ زد.حتما با شما کار داره بهش زنگ بزن :))