زمان میگذره و من حس میکنم به گذشته م تعلقی ندارم .هیچ چیز برام قابل درک نیست .سؤال هام از اساس اشتباهن و هر اتفاقی منو به قعر میکشونه .طول میکشه تا خودمو بالا بکشم .طول میکشه تا به چیزی چنگ بزنم تا خودمو نجات بدم .
زمان میگذره و من هیچ احساسی به گذشته م ندارم و آینده م مبهم و نامعلومه .با خودم فکر میکنم من اگه فقط امروزو دارم پس گور بابای فردا ، پس فردا ، یکسال دیگه ، شصت سال دیگه ..
گور بابای روزایی که گذروندم . چه خوب ، چه بد .
برای من همه چی تموم شده س.یه شکست مفتضحانه در راستای سگ دو زدن و رسیدن به آینده.
منم و همین لحظه!
فردا هم خورشید طلوع خواهد کرد.