” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

باید کسی باشد

آدم ها باید بیایند و بروند . من باید روزی بیایم بنویسم و بعد از آن بروم و دیگر پیدایم نشود .باید روزی از زندگی و زندگی کردن دست بکشم و مست و خراب در خیابان های این شهر قدم بزنم .

باید باران نم نم ببارد . باید همه جا ابری باشد .

باید کسی باشد ..

باید کسی کنارم باشد ..

بجنگید

گاهی فراموش میکنم که قرار نیست چیزی ، قانونی ،عملی از فردی تغییر کند . سعی در تغییر جز جنگ چیزی در پی نخواهد داشت.اگر میخواهید تغییر دهید بجنگید ..


عوامل مخرب

ازینکه میبینم دور و‌ برم آدم سالمی نمونده تعجب میکنم .سالم نه از نظر جسمی . بلکه از نظر روحی !

دوس دارم بدونم چی باعث میشه اینقد حالمون بد باشه .چی باعث میشه خودمونو فراموش کنیم .

نمیخوام بگم از چی ناراحت شدم .یه جورایی برام عجیبه ، حس میکنم بهم بی احترامی شده .تو رو خدا حال خودتونو خوب کنین .

اینقد حالتون بده که حال بقیه رو هم خراب میکنین .

بشینین فکر کنین ببینین چه عاملی جیش کرده تو ذهنتون.

به نتیجه میرسین .فقط فکر کنین بعد سعی کنین اون عاملو پسش بزنین .آفرین.

آفرین



رفاقتمون .

دیشب که اومدم میگو سوخاری کنم بجای اینکه آرد سوخاری بردارم ، آرد معمولی برداشتم .

از همون آردایی که بهرخ باهاش چیز میز درست میکنه که بخوره چاق بشه . تمام تنم یخ کرد ‌.گفتم اگه بفهمه آرداشو برداشتم باهاش میگو سرخ کردم (مثلا) دیگه تمامه!

قرار شد با عاطی این راز رو به گور ببریم . 

عاطی گفت غذا رو که آوردی من شروع میکنم ازت تعریف کردن.اگرم بهرخ چیزی گفت ازت طرفداری میکنم .


نشستیم سر سفره و به به و چه چه و تعریف و این حرفا ..

یهو بهرخ وسط میگوش یه تار مو دید گفت عخیییییییییی!!!!

عاطی از بس تو فکر طرفداری از من بود نه گذاشت نه برداشت گفت چه ربطی به ثنا داره!!!

بهرخ هنگ کرد گفت مگه من گفتم تقصیر ثناعه؟؟

خلاصه عاطفه قبل از اینکه بهرخ زبان به اعتراض بگشاید فردین بازی در آورد ازم حمایت کرد :))) 

حالا نصفه شبی ساعتای یک و نیم این حدودا که بچه ها خواب بودن و چراغم خواموش بود ، منو از خواب بیدار کرده شیرین کاریشو تعریف میکنه . منم هی میگفتم ها ؟ چی ؟؟؟

بعد که گفت میگو ، بهرخ و فلان سریع گرفتم منظورش چیه و هاهاها زدم زیر خنده .


تهش این شد که از بهرخ فوش خوردیم .برگشت گفت درررد!

مام ساکت شدیم :)))

منم دوباره سرمو که گذاشتم رفتم تو کما.


غیرعادی

دستی به سرم میکشم و خودم را مجبور میکنم تا کلمات آشفته ی ذهنم را از آنجا به اینجا منتقل کنم .روی گزینه ی انتشار ضربه ای بزنم و وبلاگ را ببندم و بروم پی کارم .

باید زودتر ماشه ی ذهن خواب رفته ام را میکشیدم .جور آشفتگی های ذهنی ام را تن خسته ام میکشد . عادت دارد .سالهاست که اینگونه دوام آورده است آخر چاره ی دیگری ندارد .

نمیتوانم که دستم را وارد کاسه ی سرم کنم و مغزم را بکشم بیرون و بکوبانم به دیوار ..

مجبورم تحمل کنم . 

باید بگویم با تمام این احوالات حالم خوب است و دلخوشی های دارم . زنده م به خاطره ای که گذشت ..

همچنان تا این خاطره از سرم بی افتد و به زندگی عادی برگردم حالم خوش است .


کاش همیشه زندگی هامان همینقدر غیرعادی خوش باشد.