گفته بودم عمه کوچیکم ازم پرسیده بود رتبت چند شده ومن بلاکش کردم ! و حرفای بعدش . یادتونه ؟
خب امشب مامانم به عمه هام گفت که بریم بیرون بگردیم . اونام قبول کردن . به مامان گفتم بعد از اون ماجرای بلاک کردن حالا من یهویی ببینمش ؟ چی میشه ؟
مامانمم گفت اگه عمت چیزی گفت ، بگو من رتبمو به مامانمم نگفتم حتی .. اون روزم ناراحت شدمو فلان !
خلاصه همدیگرو دیدیم و خیلی عادی احوال پرسی کردیم ..
همه چی خوب پیش رفت و هیچ کدوممون اصلا به رومون نیاوردیم که چی بینمون گذشته =))))
خیلی هم گرم و صمیمی بودیم .. خیلی هم خوش گذشت.
فقط نکته مهمش این بود که عمه بزرگم نپرسید رتبم چند شده .
فکر میکنین چرا ؟ اون که پارسال هنوز ننشسته بودم ، سرپا ازم پرسید رتبت چند شده =)))والا وسط عروسی هم بودم !
بعله درسته . عمه کوچیکم بهشون گفته بود که من چیکار کردم .
اینام فکر کردن اگه رو در رو از من بپرسن احتمالا از صفحه ی روزگار بلاکشون میکنم =)))
من مطمئنم که گفته . چون دخترعمم هم نپرسید ..
کلا هیچکس هیچ اشاره ای به این موضوع نکرد =)))
اتفاقا خیلی هم خوشحالم که گفته .. ازش ممنونم . کار منو راحت کرده .. اخه عمه کوچیکم تُف تو دهنش نمیمونه !
والا من پای دردودلاش نشستم ..
خلاصه امشب همه چی اوکی بود .
حتی زدیم و رقصیدیم و بهم گفتن ثنا لاغر شدی :|
میتونین تصور کنین چقد خوشحال شدم؟
کارتینگم رفتم برای دومین بار. یبار با دوستام یبار با دخترعمم .
خیلی حال داد بهم . چون سرعتو دوست دارم .. برای چند دقیقه ، تو حالت خلا قرار میگیرم و نسبت به تموم عالم بی تفاوت میشم .همه چی یادم میره .
ماشین ماشین ماشین من عاشق اینم سوار ماشین بشم و کلا برم .. فقط برم !
بعدم رفتیم بستنی خوردیم . بعدم رفتیم خونه عمم و نیمرو زدیم و شبمون رو ساختیم =))
ولی عصر امروز ، احساس میکردم یه دست سیاه و پشمالو و زشت قلبمو چنگ میزنه . نمیتونین تصور کنین چقدر دلم گرفته بود .
اونقدر که از شدت ناراحتی اشکمم نمیومد !
بدون هیچدلیل قانع کننده ای ..