” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

129-تفریح خونوادگی

گفته بودم عمه کوچیکم ازم پرسیده بود رتبت چند شده و‌من بلاکش کردم !  و حرفای بعدش . یادتونه ؟ 

خب امشب مامانم به عمه هام گفت که بریم بیرون بگردیم . اونام قبول کردن . به مامان گفتم بعد از اون ماجرای بلاک کردن حالا من یهویی ببینمش ؟ چی میشه ؟

مامانمم گفت اگه عمت چیزی گفت ، بگو من رتبمو به مامانمم نگفتم حتی .. اون روزم ناراحت شدمو فلان !

خلاصه همدیگرو دیدیم و خیلی عادی احوال پرسی کردیم ..

همه چی خوب پیش رفت و هیچ کدوممون اصلا به رومون نیاوردیم که چی بینمون گذشته =))))

خیلی هم گرم و صمیمی بودیم .. خیلی هم خوش گذشت.

فقط نکته مهمش این بود که عمه بزرگم نپرسید رتبم چند شده .

فکر میکنین چرا ؟ اون که پارسال هنوز ننشسته بودم ، سرپا ازم پرسید رتبت چند شده =)))والا وسط عروسی هم بودم !

بعله درسته . عمه کوچیکم بهشون گفته بود که من چیکار کردم .

اینام فکر کردن اگه رو در رو از من  بپرسن احتمالا از صفحه ی روزگار بلاکشون میکنم =)))

من مطمئنم که گفته . چون دخترعمم هم نپرسید ..

کلا هیچکس هیچ اشاره ای به این موضوع نکرد =)))

اتفاقا خیلی هم خوشحالم که گفته .. ازش ممنونم . کار منو راحت کرده .. اخه عمه کوچیکم تُف تو دهنش نمیمونه !

والا من پای دردودلاش نشستم ..

خلاصه امشب همه چی اوکی بود .

حتی‌ زدیم و‌ رقصیدیم و بهم گفتن ثنا لاغر شدی :| 

میتونین تصور کنین چقد خوشحال شدم؟

کارتینگم رفتم برای دومین بار. یبار با دوستام یبار با دخترعمم .

خیلی حال داد بهم . چون سرعتو دوست دارم .. برای چند دقیقه ، تو حالت خلا قرار میگیرم و نسبت به تموم عالم بی تفاوت میشم .همه چی یادم میره .

ماشین ماشین ماشین من عاشق اینم سوار ماشین بشم و کلا برم .. فقط برم !

بعدم رفتیم بستنی خوردیم . بعدم رفتیم خونه عمم و نیمرو‌ زدیم و شبمون رو ساختیم =))

ولی عصر امروز ، احساس میکردم یه دست سیاه و پشمالو و زشت قلبمو چنگ میزنه . نمیتونین تصور کنین چقدر دلم گرفته بود .

اونقدر که از شدت ناراحتی اشکمم نمیومد ! 

بدون هیچ‌دلیل قانع کننده ای .. 



76-خانواده ی خوشحال

دیشب خواهرزادمو بردیم پارک . خیلی گریه کرد خیلی ..

اول اینکه یه مدته راه رفتن یاد گرفته با اینکه خوب راه میره اما هنوز خیلی تعادل نداره گاهی با صورت میره تو دیوار =))) یا میوفته روی‌ زمین .

تو پارک همش دلش میخواست پستی بلندی ها رو بره و از پله ها بالا پایین بره . بدش میاد یکی کمکش کنه ! این در هر موردی صدق میکنه . وقتی راه افتاد کسی تاتی تاتی نکردش!

چون یکی دوبار که خواستیم تاتیش کنیم شدید سرمون جیغ کشید . حتی موقع غذا خوردن بدش میاد تو دهنش غذا بذارن .بخاطر همین ظرفشو بر میداره میره وسط هال دور از چشم بقیه میشینه.  ازونجایی که بلد نیست غذا بخوره همه رو میریزه رو زمین بعد با دستش پخش میکنه =)))

الان فرش خونه ما و خونه ی آبجیم جوری شده که میتونی تشخیص بدی هر قسمتش چه غذایی خورده شده ..

مثلا اینجا قرمه سبزی .. دو قدم اونطرف تر ماکارونی با ته دیگ چرب و چیلی =)))

داشتم راجب پارک میگفتم . اره دیگه چون نمیتونه پله و پستی بلندی رو بره همش میترسیدیم بیوفته و زخمی بشه . بعد آبجیم  میدوید دنبالش و نمیذاشت بره بخاطر همین خیلی گریه میکرد ..

حتی مورد داشتیم وسط پارک دراز کشیده !!

بچه یکساله میخواد خودکفا باشه .. ببین کاراشو آخه !

ما هم از پارک گرخیدیم تا بچه خودشو زخمی نکرده !

هر وقتم از پارک میریم باز به شدت گریه میکنه .. ما هم طبق معمول براش آهنگ میذاریم و دست میزنیم تا حواسش پرت بشه . در همین حین رسیدیم یجایی که کنار خیابون چادر زده بودن و نوحه گذاشتن بودن .

تازه دمنوش هم میدادن .. مامانم نگه داشت ! 

بابام چهارتا برداشت و گفت قبول باشه و مامانم حرکت کرد ..

رفتیم خونه خاله اونجا کاشف به عمل رسید شهادته ظاهرا !!

تا فهمیدیم شهادته همه‌ برگشتیم گفتیم واااااای شهادته ؟؟؟ 

بعد من  برگشتم رو به ابجیم گفتم : 

ینی تصور کن اون لحظه که بابا داشت دمنوشا رو برمیداشت صدا آهنگ بلند بوده !  (ولی دست نمیزدیم اینجا) بعد یارو پیش خودش گفته اینا کافرن شهادت و اینا حالیشون نیس فقط برای دمنوش نگه داشتن . (آبجیم ترکیده بود از خنده )

اینقد همه مون تو فاز سرگرم کردن این بچه بودیم که اصن حواسمون نبود که صدا ضبطو کم کنیم . تازه اصلا خبر نداشتیم شهادته .. اون زمان که مامان و بابام بازنشسته نشده بودن تمام تعطیلات و مراسمات رو از بر بودن . الان حتی تلوزیونم نمیبینن.

تنها فکری که کردیم راجب‌مدافعان حرم بود.گفتیم احتمالا بابت همینه ..خلاصه واسه خودمون بافتیم همینجوری ..هر طوری بود خودمونو قانع کردیم =))) 

نخندین‌نوبت شما هم میرسه .. وقتی بچه ها چهارتا جیغ سرتون بکشن شما هم پاک‌قاطی میکنین .