دیشب خواهرزادمو بردیم پارک . خیلی گریه کرد خیلی ..
اول اینکه یه مدته راه رفتن یاد گرفته با اینکه خوب راه میره اما هنوز خیلی تعادل نداره گاهی با صورت میره تو دیوار =))) یا میوفته روی زمین .
تو پارک همش دلش میخواست پستی بلندی ها رو بره و از پله ها بالا پایین بره . بدش میاد یکی کمکش کنه ! این در هر موردی صدق میکنه . وقتی راه افتاد کسی تاتی تاتی نکردش!
چون یکی دوبار که خواستیم تاتیش کنیم شدید سرمون جیغ کشید . حتی موقع غذا خوردن بدش میاد تو دهنش غذا بذارن .بخاطر همین ظرفشو بر میداره میره وسط هال دور از چشم بقیه میشینه. ازونجایی که بلد نیست غذا بخوره همه رو میریزه رو زمین بعد با دستش پخش میکنه =)))
الان فرش خونه ما و خونه ی آبجیم جوری شده که میتونی تشخیص بدی هر قسمتش چه غذایی خورده شده ..
مثلا اینجا قرمه سبزی .. دو قدم اونطرف تر ماکارونی با ته دیگ چرب و چیلی =)))
داشتم راجب پارک میگفتم . اره دیگه چون نمیتونه پله و پستی بلندی رو بره همش میترسیدیم بیوفته و زخمی بشه . بعد آبجیم میدوید دنبالش و نمیذاشت بره بخاطر همین خیلی گریه میکرد ..
حتی مورد داشتیم وسط پارک دراز کشیده !!
بچه یکساله میخواد خودکفا باشه .. ببین کاراشو آخه !
ما هم از پارک گرخیدیم تا بچه خودشو زخمی نکرده !
هر وقتم از پارک میریم باز به شدت گریه میکنه .. ما هم طبق معمول براش آهنگ میذاریم و دست میزنیم تا حواسش پرت بشه . در همین حین رسیدیم یجایی که کنار خیابون چادر زده بودن و نوحه گذاشتن بودن .
تازه دمنوش هم میدادن .. مامانم نگه داشت !
بابام چهارتا برداشت و گفت قبول باشه و مامانم حرکت کرد ..
رفتیم خونه خاله اونجا کاشف به عمل رسید شهادته ظاهرا !!
تا فهمیدیم شهادته همه برگشتیم گفتیم واااااای شهادته ؟؟؟
بعد من برگشتم رو به ابجیم گفتم :
ینی تصور کن اون لحظه که بابا داشت دمنوشا رو برمیداشت صدا آهنگ بلند بوده ! (ولی دست نمیزدیم اینجا) بعد یارو پیش خودش گفته اینا کافرن شهادت و اینا حالیشون نیس فقط برای دمنوش نگه داشتن . (آبجیم ترکیده بود از خنده )
اینقد همه مون تو فاز سرگرم کردن این بچه بودیم که اصن حواسمون نبود که صدا ضبطو کم کنیم . تازه اصلا خبر نداشتیم شهادته .. اون زمان که مامان و بابام بازنشسته نشده بودن تمام تعطیلات و مراسمات رو از بر بودن . الان حتی تلوزیونم نمیبینن.
تنها فکری که کردیم راجبمدافعان حرم بود.گفتیم احتمالا بابت همینه ..خلاصه واسه خودمون بافتیم همینجوری ..هر طوری بود خودمونو قانع کردیم =)))
نخندیننوبت شما هم میرسه .. وقتی بچه ها چهارتا جیغ سرتون بکشن شما هم پاکقاطی میکنین .
دیشب خاله م پیش ما خوابید چون شوهرش تا صبح شیفت بود . خواهرزادم خواب بود و ما توی تاریکی اروم با هم حرف میزدیم ..
منم کم کم داشت خوابم میگرفت و از یه جایی فقط سرمو تکون میدادم . تاریکم بود و اون نمیفهمید من هیچی گوش نمیدم
این خواهرزاده منم الان اومد پدر کیبوردو در آورد به سلامتی :| تازه چنگمم کشید .. :||||
امروز یه خواب خیلی بد دیدم . برای اینکه دیگه نبینمش ساعت 5 صبح بیدار شدم . دیگه خوابم نبرد ..
یکم کتاب خوندم و باز خوابیدم . هربار بیدار میشدم میدیدم پای خواهر زادم یا تو صورتمه یا تو گُرده هام =)) منم مجبور میشدم هی بچسبم به دیوار .. دیگه اواخر داشتم خفه میشدم . احتمالا امشب تو هال بخوابم . هم میتونم تا پاسی از شب بیدار بمونم و هم میتونم هر جور دلم میخواد خودمو پهن کنم و بخوابم :دی
عکس بچگیامو ینی زمانی که خیلی کوچولو بودم و نمیتونسم راه برم رو به هرکی نشون دادم گفت عه چقد شبیه خواهرزادتی ! یا خواهرزادت شبیه توعه ! منتها من ورژن دخترشم .خواهرزادم ورژن پسر =))
امروز ماکارونی درست کردم دیگه کم مونده بود بقیه رو بزنم ... وقتی بلد نیستم چیزیو درست کنم عصبانی میشم .
نمیدونستم شعله ش چقد باشه یا چرا الان ماکارونی ها چسبیدن به هم !
مامانمم که طبق معمول ...
هیچی دیگه بوش که خوبه . امیدوارم شفته نشده باشه !
*بعدا نوشت :غذام اصلا بد مزه نشده . ولی بی مزه شده ! انگار هیچ ادویه هیچی بهش نزدم .. ایشالا دفعه بعد