سآلآم
من برگشتم به شهر خودمون . و الان روی تخت خودم راحت لم دادم بدون اینکه شالی روی سرم باشه یا چادری دور خودم گرفته باشم ..
هوا هم بسی خنک و دلنشین .
البته نگم براتون که توی اتوبوس جون دادم ! واقعا جون دادم هآ..
خیلی بد بود خیلی .. پاهام سنگینی میکرد دلم میخواست قطعشون کنم . بعضیا نمیدونن سنگینی ینی چی . شما میدونید؟
به هر طریقی که بگی روی صندلی نشستم تا خوب بشن اما نشد.
این درد از یک طرف ، درد دیگه از طرف دیگه ..
گوشام هوا گرفت .. از دردِ گوش ، دلم میخواست داد بزنم اما همه خواب بودن . بیدار میشدن ..
تنها شانسی که توی زندگیم اوردم این بود که بابام دو ماه پیش بهم آدامس عسلی داد :||| اونم مغازه دار به جای پول خورد بهش داده بود .. منمانداختمش تو کیفم گفتم به درد جاده میخوره .
اخه ادامس عسلی هم شد آدامس؟؟؟
این شد که چهار پنج تا آدامس دیشب خوردم اما گوشام همچنان درد میکرد . اما بهتر شده بود .
وقتی رسیدم خونه انتظار یه خونه ی تر وتمیز رو داشتم !
اما با یک آشفته بازار روبرو شدم ..
مبلا وسط خونه ولو .. فرشی نبود :| بابا فرشا رو داده بود قالیشویی ... اتاق منو بگووو !
با خاک یکسان شده بود . چون پدر پنجره اتاق منو باز گذاشته بود.
من هنوز اتاقو تمیز نکردم .
تنها کاری که انجام دادم این بود که تا تونستم خوابیدم بعدم رفتم حموم ! بعدم خونه پدربزرگ رفتیم .
مخملی رو دیدم دلم غش و ضعف رفت . خیلی دلم براش تنگ شده بود .هی نگاش میکردم هی تو دلم ده بار میگفتم ماشالا ..
میترسیدم مثه دفعه قبل چشمش کنم !
بعدم اومدیم خونه ، پدر شام درست کرده بود ، عموم اومد پیشمون .. منم سیب زمینی سرخ کردمو به مخملی شام دادم .
ظرفارم شستم متاسفانه ›___‹
دیگه اینکه بعد از ظهری خواب بدی دیدم . خواب خونواده پدری که داشتن عقده هاشونو روی من خالی میکردن !
واقعا حس کردم توی خواب دلم شکست ..
ظهری یکم زبان خوندم . الانم میخونم و بعدم لالا ..
شب بخیر