من ناراحتیامو یجور دیگه بیان میکنم . میام اینجا مینویسم ولی ارسال نمیکنم . میذارمش تو لیست چرکنویس . به خودم میگم بعدا اگه اروم نشدی بیا ارسالش کن !
*
احساس میکنم آدما ، بی حوصله ، عصبی و غمیگنن !
بدون هیچ دلیل خاصی غمگینن و احساس خوشحالی ندارن .
این جو خیلی تاثیر بدی روی من گذاشته !
من کسی رو ندارم که دلش بخواد کتاب بخونه و در موردش با من حرف بزنه .. یا با هیجان از اتفاقات زندگیش بگه ..!
یا دلش بخواد چیزای جدید یاد بگیره .
یا فیلم و انیمیشن ببینه !
یا دلش بخواد چیزهای جدیدی روتجربه کنه !
خب طبیعیه دیگه .. خودم تنهایی این کارا رو میکنم ..
چند روز پیش مخملی و آبجیم زودتر از من بیدار شدن .
اینقدر خوابم میومد که هیچی حالیم نبود .
مخملی با پاهاش میزد بهم که بیدارم کنه .ولی من اینقدر خوابم میومد که تا چشامو باز میکردم ، خودشون بسته میشدن .
فقط تونستم اون یک ثانیه ای که چشام باز و بسته میشدن ، ببینمش که داره با خنده نگاهم میکنه .
منم بهش لبخند زدم دوباره رفتم تو کما ..
باز میزد بهم تا بیدارم کنه ..
یه چندبار این اتفاق افتاد تا بالاخره تسلیم شدم .
چشامو باز کردم گفتم پوشکی ، منو بیدار میکنی ؟؟
خندید بعد فرار کرد =)))
عاشقشم ..
خیلی خوبه از اینترنت مفت استفاده کنیم .
پاشین به نوبت بیایین هات اسپات کنین من فیض ببرم ..
فعلا از نت بابام شروع کردم :|
*
دیشب یه چیزایی اینجا نوشتم ، بعد چون داشتم گریه میکردم ، نتمم ضعیف بود و چشام میسوخت دیگه ارسالش نکردم ..
خوابم برد .
صبح ، مخملی اینقدر قلت زد ، زد ، زد تا رسید به من .
خورد به من ، جفتمون بیدار شدیم .
من چشامو بستم ، زیر چشی نگاش میکردم ببینم چیکار میکنه .همه خواب بودن .
دیدم بلند شد ماشینشو برداشت ، رفت بازی کرد .
خیلی اروم و بی سرو صدا ...
منم در همون حالت خوابم برد .
دیروز ماکارونی درست کردم بعدم دراز کشیدم . خیلی خوابم میومد اما مقاومت کردم . همونجوری که دراز به دراز افتاده بودم، زبان انگلیسی خوندم .گ، کتاب خوندم و بعدم خاله م زنگ زد گفت ساعت ۶با شوهرش میاد که بریم همونجایی که من میخوام لباس مجلسی بخریم . همون پاساژه..
منم گفتم باشه و سریع پریدم تو حموم :|
به قول بچه ها از بس حموم میرم ، پوست بدنم نازک شده =))
بعد که رسیدیم بازار ، رفتیمهمونجا !
خب همه چی از پشت ویترین قشنگ تر بود :/
ولی با این حال دومین مغازه توی پاساژ ، پشت ویترینش یه لباسی داشت .گفتممم وااای من همینو میخوام.
و همونم خریدم . همه گفتن چقد بهم میاد . حتی خانوم صاحبمغازه م وقتی اومد دم اتاق پرو ، قبلش پوکر فیس بود ولی وقتی منو دید گفت وای چه قشنگههه ..چشاش برق میزد =)))
یه لباس دیگه هم به رنگ گلبهی پوشیدم اما وقتی خانوم مغازه دار منو دید دوباره به حالت پوکر فیس برگشت :|
بعد فهمیدم که بهم نمیاد . مامانمم گفت بهت نمیاد .
در نتیجه همون لباس اولی رو خریدم .
خالم داشت لباس گلبهی رو صاف و صوف میکرد که دید یه گوشواره به گیپور لباس اویزونه :||
گوشواره من بود که بهش گیر کرده بود . گوشواره ای به رنگ آبی فیروزه ای با طرح بُته جِقه !
ناخوداگاه دست زدم به گوشم . گوشواره م نبود ...
اگه خالم متوجه نمیشد ، گوشواره به لباس آویزون میموند .
بعد که میومدم خونه واقعا ناراحت میشدم . شاید گریه هم میکردم :/ احتمالا تا چند روزم دپرس میموندم .
چرا اینقدر ناراحت میشدم !؟
چون خیلی خیلی دوستش داشتم . هدیه بود . یه هدیه ی خاص ..
بهرحال خیلی خوشحال شدم که خالم دیدش .
بعد همینجور که پاساژ گردی میکردیم ، من یه لباس دیگه هم خریدم . یه لباس ساده اما قشنگ ..
اینا کادوهای روز دختر بود .. چقد روز دختر خوبه اصن ...
بعله !
نمیتونم کتاب بخونم به دو دلیل !
یکی اینکه گشنمه ! با اینکه صبحونه خوردم ..
دوم اینکه خیلی سر و صداس .
بابام ازون طرف آهنگ گذاشته ، تلوزیون ازون طرف صدا میده.
مامانم حرف میزنه ، مخملی هم آژیر میکشه .
به تمرکز احتیاج دارم .
تازه از این ناراحتم که مامانم میخواد یه جای دیگه بریم لباس بخرم... ولی اونجایی که من دیدم لباسای قشنگ تری داشت .
بنابراین من امروز هیچ جا نمیرم !