مسیر خونه تا ایستگاه خط قریب به چهار تا ماشین تو اون گرمای وحشتناک جلو پامون ترمز زدن !
منم چون قرار بود برم پیش دکتر و شرشر داشتم عرق میریختم اعصابم خورد بود و خیلی هم عصبی بودم .
ولی ترجیح دادم در مقابل اون بیشعورها سکوت کنم که یه وقت هار نشن .
اخه مامان همیشه بهم میگه جوابشونو نده !!! جوابشونو نده!!!
اینا وحشی ان و ازین حرفا:)))) ...منم سعی میکنم به حرف مامانم گوش بدم . البته اون ماشین آخریه که ترمز زد ، من دیه مثل بمبی منفجر شدم با یه حالت خشن و خنده داری گفتم : تو اول برو لهجتو درست کندیگه نمیدونم به حرفم گوش میکنه یا نه!؟
تو فکر بودم که نکنه من خیلی بد لباس پوشیدم که اینا اینجوری میکنن . بعد دیدم نع ! منکه همیشه ، حتی تو شهر خودمونم این تیپی ام . همیشه شال دراز و همون مانتو ها معمولی ..
دختر خالمم مانتو بلند و شال پوشیده بود و بسیار معمولی بود.
پس کرم از اونا بود ...
یه ماشینه ترمز زد به نتیجه نرسید . ماشین پشت سریشم که دقیقا در فاصله ی کمی از ماشین جلویی بود ، اونم ترمز زد ! احتمالا پیش خودش گفته بذار منم شانسمو امتحان کنم ..
تو مسیر همش به زمین و زمان فوش میدادم . دختر خالمم در حال تعریف کردن یه سری خاطرات بود [ امان از دهه هشتادیا امااااان !!!]. من میشنیدم اما گوش نمیدادم چون حواسم پیش دکتر بود !
به این فکر میکردم که ، منکه الان توی این افتاب سوزان بوی کلاغ مرده گرفتم ، چطور برم پیش دکتر آخه !؟
خلاصه تو راه برگشت خیلی خسته و کوفته بودم و کلی راهو پیاذه رفته بودیم . عینک دودی از همون اول روی چشمم بود حواسم نبود که آفتاب دیگه رفته !
اون پسر سیگاریه گف آفتاب نیستا ...
و دختر خالم هرهر بمن خندید و گفت راست میگه ! و بعدش از پسره تشکر کرد که مرسی بهش گفتی :/ عایا در قبال تیکه ای که به من انداخت تشکر لازم بود !؟ :|
خلاصه اون روز خیلی اتفاقا افتاد که حوصله ندارم بقیه شو بنویسم . باشه !؟
یه جوری از خودت تعریف میکنی که آدمی مثل من که نمی شناسه شما رو تو ذهنش فقط از شما یه آدم غرغرو تصور میکنه
درست تصور میکنه
www.3micolon.com
به ما هم سر بزن