دقیقا مثه یک عمل غیرارادی بود.اما چیزی رو که متوجه شدم این بود که خیلی برام غریبه بود.شایدم من میخواستم اینجوری تصور کنم .خب خیلی چیزا برام روشن شد ..اصن مهم نیست !
مهم نیست که ادم چیزایی رو که میدونه برای خودش تکرار کنه.
اینجوری انگار یه مته میگیره دستشُ فرو میکنه توی مغزش.
از لحاظ فکری تحت فشارم.ادم وقتی تصوراتش قاطی پاتی میشه ، ناخوداگاه دلزده میشه و دچار تنش میشه.
همه چی جوری بهم ریخته که هرچقدر میخوام این پازلُ حلش کنم نمیشه.هزار و یک واژه تو ذهنم میچرخه ..
نمیتونم چیزیو هضم کنم !
هاااا دیدی گفتم چته میگی هیچی درس دارم! °_°
=)))))) درس دارم دیگهههه
خیلی بی حوصله ام ثنا
فکر کنم مشکل روحی روانی پیدا کردم
عزززیزم اینجوری نگووو خدا نکنه .
دوباره بنویس ذهنت اروم بشه