ساعت ۲:۳۰ آماده میشم که برم سر کلاسم . گرچه کلاسم ۳:۳۰ شروع میشه ، اما تایم آماده شدن من و دوری دانشکده علومم باید به حساب بیارم .دلم تنگ شده برای خونواده م . دلم برای مخملی یک ذره شده . هر بار که میبینمش کاملا متوجه بزرگ شدنش میشم . چقدر دوست داشتنیه برام آخه ..
دلم میخواد برم کافه عکسای قبلیمو میبینم اصن خیلی بیشتر دلم میخواد برم =)))
تنهایی نمیتونم .. تنهایی بهم حال نمیده.شاید این پنج شنبه با بچه ها بریم کافه و جمعه هم احتمالا بریم ماهان .
و احتمالا یک روز با پسر خاله ی فاطمه هم بریم بیرون . سه سال ازمون کوچیک تره ولی به گفته ی فاطمه بچه ب باحالیه . تو دانشگاه خودمونه .
یه پسر خاله دیگه شم هست .ما بهش میگیم کدو ! ولی خیلی پسر مهربونیه با اینکه تو دانشگاه از دور دیدمش فقط.
از کجا فهمیدم مهربونه =))) از گفته های فاطمه و بهرخ.
کدو و علیرضا(کوچیکه) برادرن . یه دوستی دارن به اسم ممد .. ما بهش میگیم ممد چلغوز .. درصورتی که چلغوز نیست بچه ها الکی رو بدبخت اسم گذاشتن.
بچه ها اصرار داشتن با ممد چلغوز دوست بشم . گفتم حالا بله ... !همینو کم داشتیم لابد ... خودشون سینگلن منو طفلکو میندازن وسط . گفتم من با سینگلیم راحتم=)))
بعد ،
اون روزی هم که رفتیم برج اول تنها نبودیم . ینی تنها بودیم ، بعد پسری به اسم امیرحسین که فاطمه رو میخواست هم اومد ! فاطمه قبلا بهش جواب رد رو داده بود.
ولی خب فقط در حد یک سلام و احوال پرسی کردیم ، تعارفمون کرد به بازی بولینگ و بیلیارد ! که پیشنهادشو رد کردیم و خدافظی کردیم .. رفتیم پیتزا خوردیم و مابقی ماجرا ..
Guft
آقا از من میشنوی سینگل نمون (از اون خندههایی که یه قطره بالا سرشونه)
زندگی به عشقه دیگه...
عشق نباشه خوب نیست که...
منم عاشق بودم یه روزی ...
من هم !
فعلا سینگلی بهتره =)))
احساس کردم هنوز غمگینی...
چه خوب که کلی برنامه واسه هودت ریختی...
آفرین
به خودت خوش بگذرون
به دوری هم عادت میکنی یخورده اولش سخته
حالا خداروشکر این فضاهای مجازی مجال دلتنگی به آدم نمیدن..
عشقیییی فرانک بانو جان.با وجود دوستایی مثه تو چرا غمگین باشم.اره ایشالا میریم با بچه ددر دودور