” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

عادت میکنیم

نیست عادتی به این اسیری ....

کتابخونه یا ...

اگه بخوام آدم‌راستگویی باشم باید بگم دلتنگ خونه م .در اون حد که هر وقت بهش فکر میکنم اشک تو چشام حلقه میزنه .در صورتیکه فقط شیش روزه اومدم خوابگاه :||

این حجم از بی قراری رو نمیتونم درک کنم .من اصلا آدم وابسته ای نبودم .اصلا این رفتارایی که الان دارم رو هیچ وقت نداشتم .

دلتنگ میشدم اما کم ...

خوشحال بودم ازینکه دورم و میتونم چیزای جدیدی تجربه کنم و مستقل باشم .

نه که اینجا بهم بد بگذره .اتفاقا برعکس ...

ولی دوس داشتم مسافر زمان بودم .هر موقع دلم میخواست یهو وسط خونه مون سبز میشدم . یا هرموقع دلم میخواست یهو وسط شهر کرمان ...

دوست دارم هردوتا رو باهم داشته باشم .

بخوام‌ روراست تر باشم باید بگم امروز دعوا کردم .این مدل دعوا هر یکسال یکبار ازم سر میزنه .چون در ۹۹ درصد مواقع آرومم .

وسط جمعی از دانشجوهای دختری که توی کتابخونه بودن ؛ بلند بلند داد میزدم.

نمیدونم کارم درست بود یا نه اما انجامش دادم .

کتابخونه مون یه قسمتش دوتا فرش داره که بعضیا میرن اونجا میشینن یا دراز میکشن ..

اصولا دست جمعی میرن و سر و صدا تولید میکنن .

یکبار با متانت و آرامش ازشون خواستم که ساکت بشن .گوش شون شنوا نبود .

منم ری اکشن تندی نشون دادم .

اگه فکر میکنین باید به مسئول کتابخونه میگفتم ، باید بگم این کتابخونه مسئول نداره .بی در و پیکر ترین کتابخونه ای هست که به عمرم دیدم .


کاش...


روزایی که اشک و بغض دارم نمیفهمم دارم چیکار میکنم .تنها چیزی که میخوام اینه که کاش خونه میبودم .

بعد یادم میاد هشت ساعت با خونه فاصله دارم .

بعد تر یادم میاد که شاید همین معضل هارو خونه هم میداشتم 

ولی فرقی نمیکرد .آسمون همه جا یه رنگه ..

خونه فقط یه مامان بابا هست که اینجا نیست.

وقتایی که دلم گرفته یا حس خفقان شدید دارم میرم کنار مامانم دراز میکشم .گاها راجب مسائل متفرقه باهاش حرف میزنم و حالم خوب میشه .

اینجا ولی مامانی نیست .اینجا پر از آدمای حال بهم زن و اعصاب خوردکن ئه که شمشیر از رو‌ بستن .

هرچیزی که با تصورات ذهنی من مغایر باشه حالمو بهم میزنه .

بدقولی ، بی نظمی ، دزدی ، پارتی بازی فلان فلان فلان ...

دلم ازین خوابگاه رفته .یه وقتایی برای اینکه حالم خوب بشه باید برم کنار خیابون و رفت و امد ماشینارو ببینم .

گاها پیش خودم داستان میگم از زندگی آدما ..

اینکه چی تو زندگیاشون میگذره . اصلا کجا دارن میرن با این سرعت .بعد خیال پردازی میکنم.

کاش دنیای من آدمای شادتری داشت .



موم خشابی

ساعت ۲:۲۶ دقیقه س که دارم شروع میکنم به نوشتن .

از ساعت ۱۱ تا الان رو دور بدشانسی ام .

از عصبانیت رفتم یه تخم مرغ پختم نشستم خوردم! 

انگار داشتم با خودم لج میکردم . میگفتم بخور آره بخور تا چاق و خپلو بشی :// 

راستش میخواستم برم اپیلاسیون ولی نشد .یه موم خشابی گرفتم اقلا خودم درختای این جنگلو از ریشه بکَنَم :/

منتها بلد نبودم‌ زدم تمام پامو کبود کردم .کسی ندونه فکرای ناجور درموردم میکنه.ازساق پام تا زانوهام یه عالمه موم 

چسبیده که کنده نمیشه. عصبانیم از خودم .منو چه به این کارا ..

یکی در میون هرس کردم :| یه تیکه تمیز ، یه تیکه مو دار ..

توصیه من به همه ی عزیزان اینه که موم خشابی نگیرن .اصن موم نگیرن!!  برن آرایشگاه آقا جان.

رفتم حموم با لیف به جون خودم افتادم کنده نشد . یکم کرم مرطوب کننده زدم بهتر شد .

نتیجه اخلاقیشم این شد که وقتی کاریو بلد نیستی غلط میکنی انجامش میدی :///

خونه

دیشب ساعت ۱:۳۰ بلیط قطار داشتم و اومدم زاهدان . حدودا دو ساعت پیش رسیدم . یکم ظرف تو سینک بود شستم ، صبحانه حاضر کردم . چایی دم کردم و خونه رو جارو کردم ..

یکم‌به زندگی سروسامان دادم .احساس خستگی نمیکنم .

تا یکساعت دیگه م نهار درست میکنم .بعدم میرم حموم و بعدم میرم پیش خیاط!

بعد میرم ببینم برای تولد کامیار چی میتونم بخرم و بعدم میرم  خونه آباجیم تولد. 

حالا دور از شوخی از وقتی تلگرام فیلتر شده من خیلی کمتر گوشی دستم میگیرم و به آغوش باز خانواده برگشتم  :||||