خب میخوام یکم از قدیما براتون بگم . اون موقع هایی که تلگرام و اینستا و اینجور چیزها نبود .. مثلا اون موقع ها من تو شبکه هایی مثه فیسنما و هم میهن و اینا بودم .. خیلی شبکه بود که فقط این دوتا یادمه . یا بهترین دوستایی که پیدا کرده بودم از سایت گاف بود! سایت گاف چی بود ؟ یه سایتی بود که سوتی هامونو مینوشتیم و بقیه میخوندن و نظر میدادن !
خیلی سوتی های خنده داری بود. با بچه ها خیلی رفیق شده بودیم . اونجا بود که تصمیم گرفتیم وبلاگ بزنیم . چون وقتی نظر میدادیم ، همراه با اسممون ، اسم وبلاگ یا سایتمون رو هم پایینش مینوشت .
بنابراین کسی که نطر مارو میدید ، ممکن بود وارد وبلاگمون هم بشه .همون بچه های گاف ، وارد وبلاگ شده بودیم .
کم کم گاف متروکه شد . مدیر سایتم دیگه دل به کار نمیداد ، یه مشکلاتی برای سایت ایجاد شده بود که از کیفیتش کم شده بود.
خلاصه پاتوق ما وبلاگ شد . اسم بعضی از دوستای وبلاگی رو یادمه : نسترن ، فافا ، محمد حامد ،zerg 23 و علی از اهواز (اسمش بود)
که تو همین دوره وبلاگ داری بچه دار شد . محمد حامد عقد کرد.
نسترن و فافا الان تو اینستام هستن ! زرگ یهو رفت ..
saman که فکر میکردیم سامانِ ! اما فهمیدیم اسمش سمن بوده و دختره =))) و امیر شاد .. اووووه خیلی بودن !
من اون وبلاگو بستم . خیلیا بعد من بستن . همدیگرو گم کردیم.
توی یک شبکه اجتماعی بودم که خیلی دوستانه و کمجمعیت بود.
ینی اولش خوب بود بعد کم جمعیت شد .. تا اونجایی که پنج شیش نفرم کمتر بودیم =))) ینی حکم خونه رو داشت با پیژامه هم میشد رفت .اولاش خوب بود ولی بعدش که مدیرش عوض شد آمار سایت سقوط کرد . ولی ما سنگر رو خالی نکردیم =)))
من و صالح و باران و مریم بودیم . با مدیر سایت ،محمود !
صالح و مریم باهم دوست بودن از قبل . و مثلا عاشق هم بودن.
ولی صالح زیرآبی میرفت !
من بعد فهمیدم . جوری که یبار که مریم بهم زنگ زد و درد و دل میکرد ، من یه چیزی از دهنم پرید .. فقط گفتم ” با “ !
مریم گفت باران ؟ سکوت کردم ! گفت خودم از قبل فهمیده بود...باران شمارشو تو سایت زده بود :| خب صالحم بهش زنگ میزد ، حرف میزدن .. تازه بعدها یه دختری به سایت اضافه شد که با صالح خیلی راحت بود . خیلی ..
اخرش صالح ماجراشو گفت که همزمان با مریم اینم داره :|| گفت به مریم نگم :||
گفت ازین دختره خوشش میامد .. اخه صالح حتی خواستگاری مریمم رفته بود . ولی درک نمیکردم این کارا یعنی چی .
حالا بماند صالح اصفهان بود و مریم اهواز .. مریم میخواست خودکشی کنه من تا مرز سکته رفتم . مامانم فهمیدم من با مریم حرف میزنم کلی دعوام کرد که باید دوستیتو قطع کنی .
اخه من بچه بودم و خیلی تاثیر پذیر ..
مامانم فهمیده بود من بخاطر مریم چندتا سکته ناقصو رد کردم !
و خلاصه کلی داستان اینترنتی دیگه ..
بابام میخوند :
میدونی ی ی ی
میدونی ی ی ی
که منم دل داااارم
چند ساله تو این محل
حقِ آبو گل دارم !
تا سر و گردنِ نازِ تو پیدا میشه
عاشق بی وفا ، غرق تماشا میشه ..
با ریتم بخوانید =)))
ظهر زیاد غذا نخوردم اما امشب خودمو خفه کردم . ماکارونی درست کردم . الان عمم و دختر عمم و خاله ای که دو روز بود به ما سر نزده بود و آبجیم خونه مون هستن =)))
دارن شام میخورن !
دختر عمم خیلی خودشیفته س .شایدم خودشیفته نیست ولی دچار یک مریضی به نام ”گوشی تو بردار سلفی بگیر“ شده .
الانم در حال عشوه ریختنه و چلیک چلیک صدای عکس گرفتن میاد .
امروز قبل از اومدن مهمونا ، داشتم از حال میرفتم . خسته و بی رمق و بی حوصله!
احساس میکنم تابستون داره کش میاره .. دیگه وقتشه تموم بشه. دوست دارم زودتر تکلیف دانشگاهم معلوم بشه .
احتیاج دارم حتما عروسی خونواده دومادمون رو برم .. عروسیاشون خیلی خوبه !
دیگه اینکه باید بگم مهمونی بسه عزیزان برید خونه هاتون =)))
احساس میکنم دچار یک بیماری شدم که تمام توانم داره تحلیل میره . یه جوری ام که انگار هیچوقت نبودم !
گفته بودم عمه کوچیکم ازم پرسیده بود رتبت چند شده ومن بلاکش کردم ! و حرفای بعدش . یادتونه ؟
خب امشب مامانم به عمه هام گفت که بریم بیرون بگردیم . اونام قبول کردن . به مامان گفتم بعد از اون ماجرای بلاک کردن حالا من یهویی ببینمش ؟ چی میشه ؟
مامانمم گفت اگه عمت چیزی گفت ، بگو من رتبمو به مامانمم نگفتم حتی .. اون روزم ناراحت شدمو فلان !
خلاصه همدیگرو دیدیم و خیلی عادی احوال پرسی کردیم ..
همه چی خوب پیش رفت و هیچ کدوممون اصلا به رومون نیاوردیم که چی بینمون گذشته =))))
خیلی هم گرم و صمیمی بودیم .. خیلی هم خوش گذشت.
فقط نکته مهمش این بود که عمه بزرگم نپرسید رتبم چند شده .
فکر میکنین چرا ؟ اون که پارسال هنوز ننشسته بودم ، سرپا ازم پرسید رتبت چند شده =)))والا وسط عروسی هم بودم !
بعله درسته . عمه کوچیکم بهشون گفته بود که من چیکار کردم .
اینام فکر کردن اگه رو در رو از من بپرسن احتمالا از صفحه ی روزگار بلاکشون میکنم =)))
من مطمئنم که گفته . چون دخترعمم هم نپرسید ..
کلا هیچکس هیچ اشاره ای به این موضوع نکرد =)))
اتفاقا خیلی هم خوشحالم که گفته .. ازش ممنونم . کار منو راحت کرده .. اخه عمه کوچیکم تُف تو دهنش نمیمونه !
والا من پای دردودلاش نشستم ..
خلاصه امشب همه چی اوکی بود .
حتی زدیم و رقصیدیم و بهم گفتن ثنا لاغر شدی :|
میتونین تصور کنین چقد خوشحال شدم؟
کارتینگم رفتم برای دومین بار. یبار با دوستام یبار با دخترعمم .
خیلی حال داد بهم . چون سرعتو دوست دارم .. برای چند دقیقه ، تو حالت خلا قرار میگیرم و نسبت به تموم عالم بی تفاوت میشم .همه چی یادم میره .
ماشین ماشین ماشین من عاشق اینم سوار ماشین بشم و کلا برم .. فقط برم !
بعدم رفتیم بستنی خوردیم . بعدم رفتیم خونه عمم و نیمرو زدیم و شبمون رو ساختیم =))
ولی عصر امروز ، احساس میکردم یه دست سیاه و پشمالو و زشت قلبمو چنگ میزنه . نمیتونین تصور کنین چقدر دلم گرفته بود .
اونقدر که از شدت ناراحتی اشکمم نمیومد !
بدون هیچدلیل قانع کننده ای ..