” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

121-روز چهارم‌رژیم غذایی

زنگ زدم به دوستم و تولدشو تبریک گفتم ‌.مرسی از یادآوریتون عزیزانم ‌.

خودمو وزن کردم ۶۶ کیلوگرم بودم . مگه میشه !؟ 

چپ رفتم ، راست رفتم ، اینوری گذاشتم ، اونوری گذاشتم بازم منو ۶۶ نشون میداد !

ینی مگه میگه توی ۳-۴روز سه کیلو کم کرده باشم ؟

شاید از معده و روده م کم کرده .. ولی بهرحال خیلی تعجب آوره.

اصلا نمیتونم باور کنم .. 

واسه امروز سوپ و‌شیر و موز باید بخورم.

سوپ جو درست کردم . یه لیوان شیر و یک عدد مور میل کردم تا الان =))) اگه این رژیم اینقد خفنه شاید بازم بگیرم ‌.

زیاد سختی نداره . فقط روز اول احساس میکردم دارم تلف میشم =))) 

میدونین من ازون دسته آدما هستم که خونواده م آرزوشون بود من برم سر یخچال میوه بردارم . یا سبزیجات بخورم !!

این اتفاقا با این رژیم افتاد . من دو بار سبزیجات آبپز خوردم .

چیزی که در حالت عادی محال بود انجام بدم . 

نکته بعدی اینکه من اصلا آب نمیخوردم . شاید یک لیوان در روز 

اما با این رژیم ،برای اینکه کلیه هام از کار نیوفتن باید ۱۲لیوان آب بخورم حدودا .. 

خلاصه عادتای بد منو که شست و برد =))))


119-تولد

یادم بندازین فردا زنگ بزنم به رفیق شفیقم و تولدشو تبریک بگم ... من یادم میره ! 

الان دیدم اون یکی دوستم استوری گذاشته و تبریک گفته ، خدا خیرش بده وگرنه یادم میرفت آبروریزی میشد ... باور کنین چیزی به اسم تاریخ و ساعت و اینا برام بی معنیه ! رو همین حساب تاریخ تولد همه رو یادم میره . مثلا میدونم ابجیم ۲۳ مرداد تولدشه .. اما نمیدونم کی ۲۳ ام میشه :|||

حتی من نمیدونم امروز چند شنبه س . . . 

خلاصه اگه فردا یادم بره زنگ بزنم میام اینجا خون بپا میکنم .

حواستون باشه ..


109-قاطی پاطی

سلام سلام

من هنوز بیرجندم و از اینکه اینجا هستم به اندازه قبل ناراحت نیستم . ولی با این حال وقتی خاله م داشت به شوهر خاله م میگفت کاش ثنا پیش ما میموند ، من تو آشپزخونه بودم و داشتم ظرف میشستم . بنابراین میتونسم با چاقو رگمو بزنم

از اونجایی که منو شوهرخالم خیلی کل کل میکنیم ، روحیه شوهر خاله م خیلی خوب شده .البته اینو جدی گفتم . خاله م میگفت تا قبل از اینکه ما بیایین شبیه افسرده ها بود . 

فردا شب تولد آبجیمه . باید بهش زنگ بزنم و تبریک بگم . گفتیم تولد نگیرن تا ما برگردیم و تولد مامانم وآبجیمو همزمان بگیریم .

میدونم که صبر و تحمل ندارن..دلم برای مخملی یک ذره شده . 

نمیدونم میتونین باور کنین یا نه .. اما همه جا تاریکه و من توی تاریکی دارم تایپ میکنم .

یه برنامه چت دانلود کردم تا با خارجیا حرف بزنم ، انگلیسیم تقویت بشه .با یه پسره 18 ساله حرف میزدم از ترکیه . چرت و پرت میپرسیدیم از هم .. حالا اون انگلیسیش خوب بود. منو بگو با چه اعتماد به نفسی باهاش چت میکردم . یکم که جملات سخت میشد کف و تف قاطی میکردم.

با یکی دیگه م حرف میزدم ، الان میبینم پیام داده sana ? where are you ?

اخه بعد از ظهر پیام داد حال نداشتم جواب بدم، الانم جواب ندادم .. بچه مون وابسته شده

دوست دارم یکم سرکارشون بذارم اما واقعا سخته به انگلیسی یکیو سرکار گذاشت.

دیگه اینکه دو قسمت از فرار از زندان دیدم ..

چند شب پیش ،  اخر شب یه فیلم دیدم .. برقا همه خاموش بود ، همه خواب بودن ...بعد من از خنده به خودم میپیچیدم...

مامانم برگشته میگه حالت خوبه؟

متاسفانه اسمش یادم نیست ..واقعا کم حافظه شدم.

بسه دیگه شبتون بخیر