دیروز ماکارونی درست کردم بعدم دراز کشیدم . خیلی خوابم میومد اما مقاومت کردم . همونجوری که دراز به دراز افتاده بودم، زبان انگلیسی خوندم .گ، کتاب خوندم و بعدم خاله م زنگ زد گفت ساعت ۶با شوهرش میاد که بریم همونجایی که من میخوام لباس مجلسی بخریم . همون پاساژه..
منم گفتم باشه و سریع پریدم تو حموم :|
به قول بچه ها از بس حموم میرم ، پوست بدنم نازک شده =))
بعد که رسیدیم بازار ، رفتیمهمونجا !
خب همه چی از پشت ویترین قشنگ تر بود :/
ولی با این حال دومین مغازه توی پاساژ ، پشت ویترینش یه لباسی داشت .گفتممم وااای من همینو میخوام.
و همونم خریدم . همه گفتن چقد بهم میاد . حتی خانوم صاحبمغازه م وقتی اومد دم اتاق پرو ، قبلش پوکر فیس بود ولی وقتی منو دید گفت وای چه قشنگههه ..چشاش برق میزد =)))
یه لباس دیگه هم به رنگ گلبهی پوشیدم اما وقتی خانوم مغازه دار منو دید دوباره به حالت پوکر فیس برگشت :|
بعد فهمیدم که بهم نمیاد . مامانمم گفت بهت نمیاد .
در نتیجه همون لباس اولی رو خریدم .
خالم داشت لباس گلبهی رو صاف و صوف میکرد که دید یه گوشواره به گیپور لباس اویزونه :||
گوشواره من بود که بهش گیر کرده بود . گوشواره ای به رنگ آبی فیروزه ای با طرح بُته جِقه !
ناخوداگاه دست زدم به گوشم . گوشواره م نبود ...
اگه خالم متوجه نمیشد ، گوشواره به لباس آویزون میموند .
بعد که میومدم خونه واقعا ناراحت میشدم . شاید گریه هم میکردم :/ احتمالا تا چند روزم دپرس میموندم .
چرا اینقدر ناراحت میشدم !؟
چون خیلی خیلی دوستش داشتم . هدیه بود . یه هدیه ی خاص ..
بهرحال خیلی خوشحال شدم که خالم دیدش .
بعد همینجور که پاساژ گردی میکردیم ، من یه لباس دیگه هم خریدم . یه لباس ساده اما قشنگ ..
اینا کادوهای روز دختر بود .. چقد روز دختر خوبه اصن ...
بعله !
نمیتونم کتاب بخونم به دو دلیل !
یکی اینکه گشنمه ! با اینکه صبحونه خوردم ..
دوم اینکه خیلی سر و صداس .
بابام ازون طرف آهنگ گذاشته ، تلوزیون ازون طرف صدا میده.
مامانم حرف میزنه ، مخملی هم آژیر میکشه .
به تمرکز احتیاج دارم .
تازه از این ناراحتم که مامانم میخواد یه جای دیگه بریم لباس بخرم... ولی اونجایی که من دیدم لباسای قشنگ تری داشت .
بنابراین من امروز هیچ جا نمیرم !
امشب که رفتیم عروسی ، تالار خیلی خفن بود ..
تازه ازون خفن تر ، خانواده عروس بودن که فکر کنم خیلی پولدار بودن . مثلا مادر عروس یه سرویس طلا و ده تا انگشتر به دخترش داد .. تازه عروس لباسشو ۱۰میلیون خریده بود .
لباسش از لباسای دیگه فوق العاده تر نبود .اما چون دست دوز بود قیمتش بالا بود .
ما از فامیلای دور داماد بودیم . من هیچکی رو نمیشناختم از فامیلای داماد =))) به غیر از خاله های خودم البته .
زن پسر خالمم اومد با ما سلام و علیک کرد .دلم براش میسوزه . بنظرم لیاقتش خیلی بیشتر از پسر خالمه !
اون شبو یادمه که یکی از خاله هام خیلی محتاطانه بهم گفت یه چیزی بهت میگم . آروم باش ، قشنگ فکراتو بکن !
بهم گفت دوتا خواستگار داری ! یکیش پسرخالم بود .
خیلی داغ کردم ! خیلی خیلی ..
گفتم دیگه حرفشو جلو من نزن !
خالمم گفت اکی . پس من به مامانت خبر میدم .
مامانم وقتی جواب منو فهمید گفت احسنت :|
بعد از یه مدت که فهمیدم پسرخالم با دختر عموش عقد کرده نفس راحت کشیدم ...
ولی دختره ، بنظرم خیلی دختر خوبیه . با اینکه تا حالا باهاش هم صحبت نشدم ..
امشبم پسر خالمو دیدم .دم در خروجی تالار، یک ثانیه چشم تو چشم شدیم ، خودمو زدمبه کوچه علی چپ !
دیدم اومد طرف منو آبجیم گفت دختر خاله ماشینتون اونجاس :/
برین تو ماشین !!
فکر کنمغیرتی شده بود . خب به انگشت کوچیکم :/
فردا هم قراره برم برای عروسیشکه توی شهریور لباس بخرم.
دوست دارم رنگش زرشکی باشه ، گیپور هم داشته باشه :/
همین دیگه شب بخیر
بابام WC بود . مامانم رفت دم در wc ، پرسید هر دلار چند سنتِ؟ :|
قیافه منو ابجیم :
بابام : ۱۰۰ سنت ..
مامانم اومد نشست .
بهش گفتم من اگه جا بابا بودم طلاقت میدادم :/
تو دستشویی هم آسایش نداره بنده خدا ..
نمیدونم چرا هر وقت تصمیم میگیرم برم دستشویی ، یکی قبل از من میره که یُبســه !