” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

83-خواب

واقعا نمیتونم بیدار شم . . . نمیتونم ! سرم سنگینی میکنه .

یعنی الان تو خواب دارم مینویسم !؟ خب نه ولی اگه گوشیو بذام کنار ، باز خواب میرم .

82-زلزله آی زلزله

اومدم پست بذارم  و راجب امروز حرف بزنم که یهو زلزله شد ..

یه لحظه فکر کردم مشکل از منه ولی دیدم نه بابا قشنگ داریم میلرزیم .. ابجیمم از تو هال اومد ، همه حالت فرار به خودمون گرفتیم و صلوات میفرستادیم .

پاهام سست شد . هنوزم سسته ! قلبمم درد گرفت :|

یاد اون شبی افتادم که توی خوابگاه بودیم و زلزله اومد .. 

ماطبقه اخر بودیم و هرکاری هم که میکردیم امکان نداشت به طبقه اول برسیم . ترجیح دادیم سر جامون بمونیم .

خالم زنگ زد گفت از خونه بیایین بیرون . ولی‌ما تازه برگشته بودیم خونه =))) حال نداشتیم دیگه بریم :دی 

ینی عملا مرگ رو به دوباره بیرون رفتن ترجیح دادیم :دی

*

امروز خیلی خوب بود .صبح منو مامان رفتیم آرایشگاه چون فردا میریم عروسی . برای بعد از ظهر هم با عاطفه (هم اتاقیم) قرار گذاشتیم رفتیم بیرون . چون ترم تابستونی برداشته .

اون دوتا هم اتاقی دیگم بندر هستن .دلم براشون تنگ شده.

هیچی دیگه رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت . کلی راه قدم زدیم و کیف کردیم و حرف زدیم ...

قصد خرید نداشتیم اما میرفتیم تو مراکز خرید :دی

من یک دونه کیف خریدم . عاطفه معتقده من خیلی ادم خاصی هستم با سلیقه ای خاص ! 

خودم که اینجور فکر نمیکنم .ولی یادمه بچه ها همش تو خوابگاه میگفتن ثنا کلا فازش با ما فرق میکنه :دی

من آهنگای خیلی خاص گوش میدادم اما اونا مهدی احمدوندمثلا

بعدم‌ رفتیم داروخونه ، خانمی که اونجا کار میکرد و چهره ی زیبا و‌ دلنشینی‌ داشت ازم پرسید مانتومو از کجا خریدم.منم به تنها چیزی که نگاه نمیکنم اسم مغازه هاس:دی گفتم یادم نمیاد.

همونجا یه خانم فروشنده دیگه بهم یه ژل شستشو صورت پیشنهاد کرد . چون ژل شستشو خودم داشت تموم میشد خریدم.بعدم رفتیم بستنی فروشی ایتالیایی و ازونجا هم رفتیم پارک و نشستیم کلی عاطفه ادا در آورد ..

ادای یه دختره که تا حالا از نزدیک ندیده بودش.

دستشو گذاشته بود نوک دماغش و دماغشو سر بالا میکرد ، منم ریسه میرفتم. اصلا هم متوجه نشد چندتا پسره داشتن نگاهمون میکردن و از کاراش میخندیدن . 

منم هرکار کردم نتونستم متوجهش کنم =)))

بعد رفتیم کتاب فروشی تا عاطفه کتاب راز بخره ! 

منم هروقت برم تو کتابفروشی محاله دست خالی برگردم .احساس میکنم اگه کتاب نخرم به خودم خیانت کردم :دی

منم رفتم سمت کتاب جزٔ از کل ! 

خیلی دودل بودم که بخرمش یا نه .. اخه تموم پولایی که داشتمو خرج کرده بودم ، ولی اینقد عاطفه چشم و ابرو اومد و وسوسه م کرد که خریدمش !!

کلی کتاب نخونده دارم  حدود ۱۰ کتاب :| شایدم بیشتر ..

اما دارم تموم زورمو میزنم که بخونم . . . 

راستی ! 

وقتی خیلی منطقی با عاطفه حرف زدم و از تصمیمی که گرفتم براش گفتم ، اونم بهم حق داد و گفت تصمیم عقلانی گرفتی ..

کلا قانع شد ..

بعله دیگه.



81-بیایید وبال نشویم !

دخترخالم یه شوهری داره که خیلی ادعای فهمش میشه !

۹۹درصد از خونواده ی ما ازش متنفرن .. یه درصد باقیمونده نمیدونم کیه .. شاید دخترخالم باشه ! بعید میدونم البته ..

اینا پاشدن اومدن مسافرت و وبال خاله ی من شدن ! 

در صورتی که پسره کلی فامیل اینجا داره و میتونه بره پیش اونا .

دیروز تا اینا رفتن گردش خالم سریع اومد خونه ی ما ..

امروزم سریع تر از دیروز سر ماشینو کج کرد اومد پیش ما که با هم بریم بیرون ...

رفتیم پارک و مخملی یکم بازی کرد و بهونه گرفت و گریه کردو رقصید و خندید .. بعدم اومدیم خونه.

که دخترخالم به خالم زنگ زد گفت کجایی بیاییم خونتون !

خالم گفت من خونه نیستم این وقت شبم نمیتونم تنهایی از این سر شهر بیام اون سر شهر ..

گفت خب کله پوک (شوهرش)رو میفرستم بیاد دنبالت ..

خالمم به دروغ گفت بابا منکه کلید خونه رو ندارم . کلید دست شوهرمه ، اونم که شیفت ! 

خیلی تحسینش کردم که بدون تُپُق کلی دروغ بافت ! 

چون من کلا نمیتونم دروغ بگم .

هیچی دیگه ادم ببعی هم باشه میفهمه که دارن میپیچوننشون.

خالم فقط بخاطر شوهر دختر خالم کلی دروغ بافت .که ریختشو نبینه .. 

امشبم پیش ما خوابید . الان مثلا همه خوابن .. مثلا !

80-عینکتو بده به من

دارم علاوه بر کتاب دنیای سوفی ، کتاب یاقوت سرخ رو هم میخونم .همیشه یادم میره اسم نویسنده و مترجم رو نگاه کنم .چون شوق و ذوق شروع کردن کتاب نمیذاره به چیزی توجه کنم .

یاقوت سرخ تا اینجا که خوندم راجب دختریه که در زمان سفر میکنه ..ینی میره به سال های خیلی خیلی قبل ! مثلا ۵۰۰سال پیش ..

دنیای سوفی هم که یک کتاب فلسفی فوق العادس .منتها نمیدونم چرا وقتی میخونمش خوابم میگیره :/ 

فکر کنم مطالبش برام سنگینه ، مغزم نمیکشه :|

من اونقدر که از دنیای وبلاگ نویسا خیلی چیزها یاد گرفتم ، هیچ جا همچین چیزایی یاد نگرفتم . . .

گاهی دوست دارم عینک شماها رو به چشمم بزنم و از دید شماها به زندگی نگاه کنم .

حالا واقعا عینکی هستین !؟ =))))

کی میخواد عینک‌منو بزنه به چشمش ؟ همین الان اعلام‌حضور کنه . عینکمم ، عینک هری پاتریه :دی

خب‌دوستان بنظرتون اسم خودم خوبه یا یه اسم‌مستعار برگزینم تا به فنا نرفتم ؟ میفهمین ک چی میگم :|

زین پس خواهرزادمو ، مخملی خطاب میکنم .اخه مامان بابام بهش میگن مخملی ! خودم بهش میگم پوشکی :دی 

دلبر هم هست .. گاهیم دلبری بگم بد نیست .