اومدم پست بذارم و راجب امروز حرف بزنم که یهو زلزله شد ..
یه لحظه فکر کردم مشکل از منه ولی دیدم نه بابا قشنگ داریم میلرزیم .. ابجیمم از تو هال اومد ، همه حالت فرار به خودمون گرفتیم و صلوات میفرستادیم .
پاهام سست شد . هنوزم سسته ! قلبمم درد گرفت :|
یاد اون شبی افتادم که توی خوابگاه بودیم و زلزله اومد ..
ماطبقه اخر بودیم و هرکاری هم که میکردیم امکان نداشت به طبقه اول برسیم . ترجیح دادیم سر جامون بمونیم .
خالم زنگ زد گفت از خونه بیایین بیرون . ولیما تازه برگشته بودیم خونه =))) حال نداشتیم دیگه بریم :دی
ینی عملا مرگ رو به دوباره بیرون رفتن ترجیح دادیم :دی
*
امروز خیلی خوب بود .صبح منو مامان رفتیم آرایشگاه چون فردا میریم عروسی . برای بعد از ظهر هم با عاطفه (هم اتاقیم) قرار گذاشتیم رفتیم بیرون . چون ترم تابستونی برداشته .
اون دوتا هم اتاقی دیگم بندر هستن .دلم براشون تنگ شده.
هیچی دیگه رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت . کلی راه قدم زدیم و کیف کردیم و حرف زدیم ...
قصد خرید نداشتیم اما میرفتیم تو مراکز خرید :دی
من یک دونه کیف خریدم . عاطفه معتقده من خیلی ادم خاصی هستم با سلیقه ای خاص !
خودم که اینجور فکر نمیکنم .ولی یادمه بچه ها همش تو خوابگاه میگفتن ثنا کلا فازش با ما فرق میکنه :دی
من آهنگای خیلی خاص گوش میدادم اما اونا مهدی احمدوندمثلا
بعدم رفتیم داروخونه ، خانمی که اونجا کار میکرد و چهره ی زیبا و دلنشینی داشت ازم پرسید مانتومو از کجا خریدم.منم به تنها چیزی که نگاه نمیکنم اسم مغازه هاس:دی گفتم یادم نمیاد.
همونجا یه خانم فروشنده دیگه بهم یه ژل شستشو صورت پیشنهاد کرد . چون ژل شستشو خودم داشت تموم میشد خریدم.بعدم رفتیم بستنی فروشی ایتالیایی و ازونجا هم رفتیم پارک و نشستیم کلی عاطفه ادا در آورد ..
ادای یه دختره که تا حالا از نزدیک ندیده بودش.
دستشو گذاشته بود نوک دماغش و دماغشو سر بالا میکرد ، منم ریسه میرفتم. اصلا هم متوجه نشد چندتا پسره داشتن نگاهمون میکردن و از کاراش میخندیدن .
منم هرکار کردم نتونستم متوجهش کنم =)))
بعد رفتیم کتاب فروشی تا عاطفه کتاب راز بخره !
منم هروقت برم تو کتابفروشی محاله دست خالی برگردم .احساس میکنم اگه کتاب نخرم به خودم خیانت کردم :دی
منم رفتم سمت کتاب جزٔ از کل !
خیلی دودل بودم که بخرمش یا نه .. اخه تموم پولایی که داشتمو خرج کرده بودم ، ولی اینقد عاطفه چشم و ابرو اومد و وسوسه م کرد که خریدمش !!
کلی کتاب نخونده دارم حدود ۱۰ کتاب :| شایدم بیشتر ..
اما دارم تموم زورمو میزنم که بخونم . . .
راستی !
وقتی خیلی منطقی با عاطفه حرف زدم و از تصمیمی که گرفتم براش گفتم ، اونم بهم حق داد و گفت تصمیم عقلانی گرفتی ..
کلا قانع شد ..
بعله دیگه.