” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

پسر داغان

یه پسره مشهدی توی دانشگاه زاهدان هست که خیلی وقتا پیش منو فالو کرده بود . همون موقع ها یبار از طریق اینستا بهم گفت بیا دانشگاه ببینمت .. نرفتم .

هرچی گفت بیا و فلان نرفتم . اون ماجرا گذشت و تموم شد تا الان.

اهان راستی بگم من زیاد دانشگاه میرفتم ، یبار این پسره رو دیدم.خیلی بور و خوش قد و‌ بالا ..ولی خب اون منو ندید.

امروز دیدم استوری گذاشته و گفته فیلم conjuring خیلی ترسناک بود انصافا ..

Reply کردم گفتم کجاش ترسناک بود ؟ :| (واقعا ما نترسیدیم)

گفتم تازه با کلی خوراکی و تخمه و کیک و فلان و چراغ روشن داری میبینی میگی ترسناکه ؟

گفت اونا رو‌برای کلاسش گذاشتم =))) وگرنه دانشجوام و‌ ذخیره یک ماهمه خخخخ..

بعد یادش اومد من همونی م که خیلی وقت پیش گفته بود بیا ببینمت و من نرفتم .

دوباره گفت بیا ببینمت ، چقد ناز میکنی و فلان .

تا تونست اصرار کرد بعد دید نتیجه نمیده فوشم داد بلاکم کرد :|||||| نمیفهمم یه آدم چطور میتونه به این درجه از شخصیت داغون برسه و یکم برای خودش شخصیت قائل نباشه که وقتی یه خانوم به درخواستش جواب منفی میده ، در کمال احترام بپذیره و‌ بره . . حالا ببین فوشم خوردم :/

شما بگین من دلمو به چی خوش کنم دیگه ..

خونه

به شهر شهید پرور زاهدان خوش آمدم =)))

دارم سیب میخورم و میبینم دوتا گلدون فینقیلی ناناز با کاکتوسای کوچیک به اتاقم اضافه شده .جای چوب لباسی عوض شده .بخاری هم توی اتاقم اومده ..

کتابای توی کتابخونه م یکم بهم ریخته(کار مخملیه) . وگرنه همه چی سر جاشه.

خونه هم مثل همیشه س . همه چی امن و امان =)))

دماغم

حالا همه قر ریز بدین ثنا ببینه . . آفرین !

من فردا دارم میرم شهرمون . گور بابای درسُ دانشگاه =))))

گور بابای دماغ به فا.ک‌ رفته‌م =)))


خاطرات خوابگاهی

گفتن بنویسم .میخوام بگم براتون ..

از دیشبِ شومی که گذروندم !

بعد از اینکه دکتر بهم گفت ویروسی شدم همونجا گفتم فاتحه ت خونده س ثنا . قبلا تجربه ی ویروسی شدنُ داشتم.

بعد ، اومدم خوابگاه . از بَدوِ ورود به خوابگاه حالت تهوعم تشدید شد و گلاب به روتون سه مرتبه ... آره دیگه.

اونقدر حالم فجیع بود که چندتا دختری که توی دستشویی بودن ، در زدن گفتن اگه حالت بده ببریمت دکتر .. گفتم رفته م.تمام معده م خالیه خالی بود.آب میخوردم بالا میاوردم.

دیگه اومدم اتاق و خوابیدیم .من خواب نبودم.یه چیزی بین خوابُ بیداری .. بیشتر در حال زجر کشیدن بودم از دل درد و ‌بدن درد ..

ساعت سه از خواب پریدم ، احساس حالت تهوع داشتم. دویدم طرف در ، درو باز کردم و دیگه یادم نمیاد چی شد

چشامو که باز کردم دیدم بچه ها بالا سرم ، دارن از روی زمین بلندم میکنن.نمیدونم چیشد که خودمو کف زمین دیدم

بلند شدم انگار اتفاقی نیوفتاده سریع رفتم تو راهرو ، دمپاییمو پوشیدم که برم طرف دستشویی .

اگه اشتباه نکنم عاطی بود که گفت ثنا خوبی ؟ باهات بیام ؟ صداها دیگه یادم نمیاد .

توی راهرو از حال رفتم دیگه چیزی یادم نمیاد.انگار نمیتونسم روی پاهام بند باشم .بچه ها دوباره بلندم کردن بردنم توی اتاق .

دماغم ضربه دیده بود .هنوزم کبود و قرمزه و ورم کرده .چجوری ضربه دیده؟ نمیدونم منکه چیزی یادم نمیاد :|

بچه ها خیلی ترسیده بودن و بعد از اینکه حالم سر جاش اومد ، شیطنتشون گُل کردُ از طرز برخوردشون با منی که افتاده بودم روی زمین سوژه درست کردن.طفلکیا کلی ترسیده بودن .عاطی تا صبح چراغ قوه ی گوشیشو روشن نگه داشت.گفت وقتی میترسه دیگه نمیتونه توی تاریکی بخوابه .

صبحم مامان عاطی زنگ زد گفت دیشب خواب بدی راجبتون دیدم .. 


همین دیگه 

دماغ ورم کرده ی کی بودم من 


#خاطرات‌خوابگاهی

قاطی پاتی

اینکه چرا نمینویسم دلیلش کاملا واضحه .. 

بعضی وقتها دوست دارم فلش بَک بزنم و یه سری دستکاری توی گذشته انجام بدم . یا گمان میبرم اگه به آینده پرتاب میشدیم و از آینده خبردار میشدیم قطعا یه سری کارها رو انجام نمیدادیم.

نمیدونم در مورد سه جلد کتاب الکترونیکی تخیلی که میخونم بهتون گفتم یا نه.

کتاب یاقوت سرخ و یاقوت کبود و‌ زمرد سبز

این کتاب راجب ژن سفر به زمانِ .. البته فقط به گذشته ! 

ینی عده ای میتونن در گذشته سفر کنن ، اجدادشون رو ببینن و از این قبیل ..

البته موضوع داستان به همین سادگی نیست..

دارم ادامه ی کتاب دنیای سوفی رو میخونم.احتمالا بعدش کمدی الهی و وقتی تابستون شد کتابایی که زاهدان خریدم و نخوندم رو شروع میکنم.مخصوصا کتاب جزٕ از کل.. 

با خودم عهد کردم تا کتابامو تموم نکردم ، کتاب جدید نخرم.بجاش کتاب صوتی گوش بدم‌.چندتا از ممبران برام ادرس کانالهایی که کتاب صوتی و حتی داستان شب میذارن رو فرستادن.

خیلی هم لذت بخشه .بند بند وجودم سراسر شور و‌ شعف میشه.


از سری خوشحالیام اینه که خونوادم دارن میان کرمان.و این چقدر چقدر خوشحالم میکنه .چون برای تک تکشون دلتنگم .

حرف برای گفتن زیاد دارم اما خستگی توان تایپ رو از من میگیره.

فردا امتحان تجزیه دارم همون قسمتی که غیبت کردم و نبودم.

جزوه از بچه ها گرفتم ولی ناقصن و کلی غلط غولوط نوشتن :/

واقعا عمیقا تحسینشون میکنم که شیش دنگ حواسشون سرکلاس جمعِ !

اطلاعات از اینترنت و یکسری کانال جمع کردم . جمع بندی کردم .

احتمالا فردا نمره ی مطلوبی بگیرم.. 

فردا فقط همین کلتس تجزیه رو دارم .برای بعدش برنامه دارم ..

ببینم چی میشه .