دیشب یه خواب بد دیدم از خواب که بیدار شدم خیلی تو فکرش بودم .که ینی چی این خواب !؟
سعی کردم فراموشش کنم و به خودم گفتم این فقط و فقط یه خوابه . همین ! پس الکی ذهنتو مشغول نکن .
تا اینکه به دو ساعت نکشیده دوستم اس داد .
گفت حالش خوب نیست .
گفتم چرا !؟
گفت دیشب یه خواب بد دیده.که از بس تو خواب گریه کرده بیدارش کردن !
پرسیدم چی بود خوابت!؟
خوابشو برام تعریف کرد .
.
.
باورتون میشه خوابش دقیقا شبیه خواب من بود !؟
ته دلم خالی شد !
بنده آبانماه بیست سالم میشه ! خرس گنده ای شدم اما همچنان بدبخت و بی زبونم !
به قول مامانم که میگه : تو فقط بلدی واسه ما شیش متر زبون در بیاری !!
نمیدونم چرا اینقدر خجالتی ام . اصن روم نمیشه خیلی چیزا رو بگم . مثلا مغازه که میرم روم نمیشه هی قیمت بپرسم ! یا مثلا فکر میکنم اگه رفتم توی یک مغازه خیلی زشته دست خالی برگردم
یا هرچقدرم جنسش بی رحمانه گرون باشه ، روم نمیشه تخفیف بگیرم ! یا پیش خودم فکر میکنم اگه اون مقدار پول رو به فروشنده ندم فکر میکنه من بدبختم ! خسیسم !
من با این طرز تفکرم تا چهار سال دیگه از بی پولی میمیرم.
باشه !؟ آفرین .
.
.
خیلی غیر اجتماعی ام نع !؟ راستشو بگین تحمل شنیدنشو دارم
مسیر خونه تا ایستگاه خط قریب به چهار تا ماشین تو اون گرمای وحشتناک جلو پامون ترمز زدن !
منم چون قرار بود برم پیش دکتر و شرشر داشتم عرق میریختم اعصابم خورد بود و خیلی هم عصبی بودم .
ولی ترجیح دادم در مقابل اون بیشعورها سکوت کنم که یه وقت هار نشن .
اخه مامان همیشه بهم میگه جوابشونو نده !!! جوابشونو نده!!!
اینا وحشی ان و ازین حرفا:)))) ...منم سعی میکنم به حرف مامانم گوش بدم . البته اون ماشین آخریه که ترمز زد ، من دیه مثل بمبی منفجر شدم با یه حالت خشن و خنده داری گفتم : تو اول برو لهجتو درست کندیگه نمیدونم به حرفم گوش میکنه یا نه!؟
تو فکر بودم که نکنه من خیلی بد لباس پوشیدم که اینا اینجوری میکنن . بعد دیدم نع ! منکه همیشه ، حتی تو شهر خودمونم این تیپی ام . همیشه شال دراز و همون مانتو ها معمولی ..
دختر خالمم مانتو بلند و شال پوشیده بود و بسیار معمولی بود.
پس کرم از اونا بود ...
یه ماشینه ترمز زد به نتیجه نرسید . ماشین پشت سریشم که دقیقا در فاصله ی کمی از ماشین جلویی بود ، اونم ترمز زد ! احتمالا پیش خودش گفته بذار منم شانسمو امتحان کنم ..
تو مسیر همش به زمین و زمان فوش میدادم . دختر خالمم در حال تعریف کردن یه سری خاطرات بود [ امان از دهه هشتادیا امااااان !!!]. من میشنیدم اما گوش نمیدادم چون حواسم پیش دکتر بود !
به این فکر میکردم که ، منکه الان توی این افتاب سوزان بوی کلاغ مرده گرفتم ، چطور برم پیش دکتر آخه !؟
خلاصه تو راه برگشت خیلی خسته و کوفته بودم و کلی راهو پیاذه رفته بودیم . عینک دودی از همون اول روی چشمم بود حواسم نبود که آفتاب دیگه رفته !
اون پسر سیگاریه گف آفتاب نیستا ...
و دختر خالم هرهر بمن خندید و گفت راست میگه ! و بعدش از پسره تشکر کرد که مرسی بهش گفتی :/ عایا در قبال تیکه ای که به من انداخت تشکر لازم بود !؟ :|
خلاصه اون روز خیلی اتفاقا افتاد که حوصله ندارم بقیه شو بنویسم . باشه !؟فکرش را بکن ...
من اینجا نباشم ، یک جااای خیلی دور باشم ...اون دور دورهااا
دور از این شهر و تمام تعلقاتش...
هزاران کیلومتر دورتر از این کاناپه ای که روی آن نشسته ام
فقط میتوانم به آن فکر کنم .
ما را چه به آن دوردورهاااا :/
من نمیدونم فلسفه بچه چیه !
اگه نباشه یه مشکل !
اگه باشه هزاااار و یک مشکل
شیرینی های خودشو داره ، سختیاشم داااره :/
حالا تکلیف ما چیه بچه بیاریم ، نیاریم !؟
شوهر نداشته مون بچه دوست داره ، نداره!؟ :)))))