” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

16_خواب بد

دیشب یه خواب بد دیدم از خواب که بیدار شدم خیلی تو فکرش بودم .که ینی چی این خواب !؟

سعی کردم فراموشش کنم و به خودم گفتم این فقط و فقط یه خوابه . همین ! پس الکی ذهنتو مشغول نکن .

تا اینکه به دو ساعت نکشیده دوستم اس داد . 

گفت حالش خوب نیست . 

گفتم چرا !؟

گفت دیشب یه خواب بد دیده.که از بس تو خواب گریه کرده بیدارش کردن !

پرسیدم چی بود خوابت!؟ 

خوابشو برام تعریف کرد .

.

.

باورتون میشه خوابش دقیقا شبیه خواب من بود !؟ 

ته دلم خالی شد

15_خرس گنده

بنده آبانماه بیست سالم میشه ! خرس گنده ای شدم اما همچنان بدبخت و بی زبونم ! 

به قول مامانم که میگه : تو فقط بلدی واسه ما شیش متر زبون در بیاری !!

نمیدونم چرا اینقدر خجالتی ام . اصن روم نمیشه خیلی چیزا رو بگم . مثلا مغازه که میرم روم نمیشه هی قیمت بپرسم ! یا مثلا فکر میکنم اگه رفتم توی یک مغازه خیلی زشته دست خالی برگردم 

یا هرچقدرم جنسش بی رحمانه گرون باشه ، روم نمیشه تخفیف بگیرم ! یا پیش خودم فکر میکنم اگه اون مقدار پول رو به فروشنده ندم فکر میکنه من بدبختم ! خسیسم !

من با این طرز تفکرم تا چهار سال دیگه از بی پولی میمیرم.

باشه !؟ آفرین .

.

.

خیلی غیر اجتماعی ام نع !؟ راستشو بگین تحمل شنیدنشو دارم


14_بیشعوری تا چه حد !؟

مسیر خونه تا ایستگاه خط قریب به چهار تا ماشین تو اون گرمای وحشتناک جلو پامون ترمز زدن ! 

منم چون قرار بود برم پیش دکتر و شرشر داشتم عرق میریختم اعصابم خورد بود و خیلی هم عصبی بودم . 

ولی ترجیح دادم در مقابل اون بیشعورها سکوت کنم که یه وقت هار نشن .

اخه مامان همیشه بهم میگه جوابشونو نده !!! جوابشونو نده!!!

اینا وحشی ان و ازین حرفا:)))) ...منم سعی میکنم به حرف مامانم گوش بدم . البته اون ماشین آخریه که ترمز زد ، من دیه مثل بمبی منفجر شدم با یه حالت خشن و خنده داری گفتم : تو اول برو لهجتو درست کندیگه نمیدونم به حرفم گوش میکنه یا نه!؟

تو فکر بودم که نکنه من خیلی بد لباس پوشیدم که اینا اینجوری میکنن . بعد دیدم نع ! منکه همیشه ، حتی تو شهر خودمونم این تیپی ام . همیشه شال دراز و همون مانتو ها معمولی ..

دختر خالمم مانتو بلند و شال پوشیده بود و بسیار معمولی بود.

پس کرم از اونا بود ... 

یه ماشینه ترمز زد به نتیجه نرسید . ماشین پشت سریشم که دقیقا در فاصله ی کمی از ماشین جلویی بود ، اونم ترمز زد ! احتمالا پیش خودش گفته بذار منم شانسمو امتحان کنم ..

تو مسیر همش به زمین و زمان فوش میدادم . دختر خالمم در حال تعریف کردن یه سری خاطرات بود [ امان از دهه هشتادیا امااااان !!!]. من میشنیدم اما گوش نمیدادم چون حواسم پیش دکتر بود ! 

به این فکر میکردم که ، منکه الان توی این افتاب سوزان بوی کلاغ مرده گرفتم ، چطور برم پیش دکتر آخه !؟ 

خلاصه تو راه برگشت خیلی خسته و کوفته بودم و کلی راهو پیاذه رفته بودیم . عینک دودی از همون اول روی چشمم بود حواسم نبود که آفتاب دیگه رفته ! 

اون پسر سیگاریه گف آفتاب نیستا ... 

و دختر خالم هرهر بمن خندید و گفت راست میگه ! و بعدش از پسره تشکر کرد که مرسی بهش گفتی :/ عایا در قبال تیکه ای که به من انداخت تشکر لازم بود !؟ :|

خلاصه اون روز خیلی اتفاقا افتاد که حوصله ندارم بقیه شو بنویسم . باشه !؟ 


10_بروم یک جای دور

فکرش را بکن ...

من اینجا نباشم ، یک جااای خیلی دور باشم ...اون دور دورهااا

دور از این شهر و تمام تعلقاتش...

هزاران کیلومتر دورتر از این کاناپه ای که روی آن نشسته ام

فقط میتوانم به آن فکر کنم .

ما را چه به آن دوردورهاااا :/

09_بچه

من نمیدونم فلسفه بچه چیه !

اگه نباشه یه مشکل !

اگه باشه هزاااار و یک مشکل

شیرینی های خودشو داره ، سختیاشم داااره :/ 

حالا تکلیف ما چیه بچه بیاریم ، نیاریم !؟ 

شوهر نداشته مون بچه دوست داره ، نداره!؟ :)))))