چقدر خوبه که مادربزرگای ما بچه زیاد دارن . مثلا به این فکر میکنم اگه منو و مامانم و خاله هام نبودیم ، کی خونه به اون بزرگیو تمیز میکرد واسه مراسم !
کیا از مهمونا پذیرایی میکردن و تمام کارها رو به عهده میگرفتن.
به نظر من بچه نعمته ! البته این یک شعارهمنکه شخصا حال و حوصله ونگونگ بچه ندارم . یدونه شم بزرگ کردنش دردسره:/
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
من فکر میکنم مادربزرگای ما اسطوره بودن و هستن .من خودم نصف شایدم بیشتر از نصف عمرمو خونه ی مادربزرگم سپری کردم .
مادربزرگ من علاوه بر این بچه های خودشو بزرگ کرد و همه شونو آبرومندانه تحویل جامعه داد ، نوه هاشم بزرگ کرد !
یعنی حرفی برای گفتن نمیمونه !
صبر
فداکاری
از خودگذشتگی
محبت
مهر مادری
و ...و... و...
مسیر خونه تا ایستگاه خط قریب به چهار تا ماشین تو اون گرمای وحشتناک جلو پامون ترمز زدن !
منم چون قرار بود برم پیش دکتر و شرشر داشتم عرق میریختم اعصابم خورد بود و خیلی هم عصبی بودم .
ولی ترجیح دادم در مقابل اون بیشعورها سکوت کنم که یه وقت هار نشن .
اخه مامان همیشه بهم میگه جوابشونو نده !!! جوابشونو نده!!!
اینا وحشی ان و ازین حرفا:)))) ...منم سعی میکنم به حرف مامانم گوش بدم . البته اون ماشین آخریه که ترمز زد ، من دیه مثل بمبی منفجر شدم با یه حالت خشن و خنده داری گفتم : تو اول برو لهجتو درست کندیگه نمیدونم به حرفم گوش میکنه یا نه!؟
تو فکر بودم که نکنه من خیلی بد لباس پوشیدم که اینا اینجوری میکنن . بعد دیدم نع ! منکه همیشه ، حتی تو شهر خودمونم این تیپی ام . همیشه شال دراز و همون مانتو ها معمولی ..
دختر خالمم مانتو بلند و شال پوشیده بود و بسیار معمولی بود.
پس کرم از اونا بود ...
یه ماشینه ترمز زد به نتیجه نرسید . ماشین پشت سریشم که دقیقا در فاصله ی کمی از ماشین جلویی بود ، اونم ترمز زد ! احتمالا پیش خودش گفته بذار منم شانسمو امتحان کنم ..
تو مسیر همش به زمین و زمان فوش میدادم . دختر خالمم در حال تعریف کردن یه سری خاطرات بود [ امان از دهه هشتادیا امااااان !!!]. من میشنیدم اما گوش نمیدادم چون حواسم پیش دکتر بود !
به این فکر میکردم که ، منکه الان توی این افتاب سوزان بوی کلاغ مرده گرفتم ، چطور برم پیش دکتر آخه !؟
خلاصه تو راه برگشت خیلی خسته و کوفته بودم و کلی راهو پیاذه رفته بودیم . عینک دودی از همون اول روی چشمم بود حواسم نبود که آفتاب دیگه رفته !
اون پسر سیگاریه گف آفتاب نیستا ...
و دختر خالم هرهر بمن خندید و گفت راست میگه ! و بعدش از پسره تشکر کرد که مرسی بهش گفتی :/ عایا در قبال تیکه ای که به من انداخت تشکر لازم بود !؟ :|
خلاصه اون روز خیلی اتفاقا افتاد که حوصله ندارم بقیه شو بنویسم . باشه !؟*اینکه کاری رو برای یک نفر انجام بدید بعد سرش منت هم بذارید اصلن کار درستی نیست . باشه !؟
*قاعدتا اگر شهر خودمون بود و مسیرهارو بلد بودم هیچ وقت از یه دهه هشتادی نمیخواستم ک مسیر بیمارستان و داروخونه رو بهم نشون بده و بعدش منت بذاره !
*اگه بعد به اون شخص بگید حرکتش اصلا درست نبوده و ناراحتتون کرده یعنی شما ادم رکی هستید . بعد اگه اون شخص معذرت خواهی کنه و هی قربون صدقه تون بره و بخواد از دلتون در بیاره یعنی از رفتارش پشیمون شده !
*ولی وقتی شما رو دنده چپ افتاده باشید ، همچنان سرد برخورد میکنید ! بعد که میبینید اون دهه هشتادی در آستانه ی گریه کردنه میبریدش بستنی فروشی
چرا من به هرچی فکر میکنم برعکس میشه.مثال بیارم براتون ؟! مثلا فکر کردم امسال بهترین تابستونو خواهم داشت اما دقیقا برعکس شد و بدترین تابستونو دارم در حال حاضر :دی
بعله بعد از کنکور دوست داشتم تفریح کنم اما نشد.درست زمانی که خسته و کوفته از سر جلسه اومدم گفتن مادر بزرگ مادرم فوت کرده.و ما بجای کرمان عزیز رفتیم بیرجند عزیز (!)
البته لازم میدونم بگم :
چراااا آب بیرجند اینقد بدمزه اس ؟؟؟
مسئولین رسیدگی کنین من هر وقت آب اونجا رو خوردم دل درد گرفتم و دچار یبوست شدم
واسه همین خون همه رو تو شیشه کردم ک بریم ازینجا . موفق هم شدم
البته تو راه خبر بدی بهمون رسید!
ماشین عمه کوچیکه چپ کرد!
خداروشکرر که سالمن خودشوووون .
اینجا هم که فقط دنبال وسائل خونه بودیم و گردشی نداشتیم ! فعلا ک تابستونمون خیلی گنده !
باشه؟