” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

72-مسافرت

سالام .

من الان کرمانم . اومدم مسافرت آبجیمو خواهرزادمم باهامونن... عمه اینا (که خدمتتون عرض کرده بودم) از کرمان برگشتن حالا ما اومدیم .. البته خبر دار شدیم نه تنها بهشون خوش نگذشته که بدم گذشته =)) فک و فامیلی دعواشون شده بود اساسی .. (به انگشت کوچیکم !)

بین راه رفتیم شهر آباء و اجدادیمون :دی ..خونه ی عمو کوچیکه اونجاست. یه پسر داره اسمش کارنِ ! شیش ماهشه . یه پسر فوق العاده کُپُل به وزن ده کیلو :|(همگی بگین ماشالا) 

ازونایی که از شدت تپلی دست و پاشون چین میخوره لُپاشم آویزون بود (همگی بزنین به تخته :دی)

ینی اگه پنج دقیقه بغلش میکردی یکساعت کمرتو میگرفتی :دی اصنم اغراق نمیکنم .

هیچی دیگه از دیشب تا امروز ظهر پیششون بودیم . چند تا فیلم و سریال برای زن عموم ریختم تو هاردشون . بعد عموم گفت یه عالمه فیلم تو هارده برای خودت بریز .. برای مشتری ها گرفتم . (مغازه کامپیوتری داره ) خلاصه بیش از دویست تا فیلم و انیمیشن ریختم . الان خر کیفم.

به مدت یکسال شایدم بیشتر تامینم دیگه :دی

از الان به بعد  اگه خالم صبح ها حتی با یه فلش پر بیاد خونمون تحویلش نمیگیرم  کوپنش سوخته !

متاسفانه فیلم خارجی نگاه نمیکنه وگرنه براش میریختم . بین فیلما یکدونشم ایرانی نیست خداروشکر .

راستی !

روزی که قرار بود راه بیوفتیم و بیایم کرمان آشپزی کردم . چی درست کردم ؟ سمبوسه !

خیلی خوب شده بود. میام اینجا میگم تشویقم کنین چون بعد بیست سال تازه دارم آشپزی میکنم =))

سه تا سمبوسه هم برای آبجیم کنار گذاشتم .

وارد جاده که شدیم یه مدت که گذشت گفتم راستی برات سمبوسه کنار گذاشتم . خلاصه خورد و اولین لقمه ای که خورد برگشت گفت چقددد خوشمزس !! اصن مگه منو میدیدی ؟ رو  ابرا بودم .. هر سه تا رو دو لُپی زد بر بدن ..

زین پس منو ثنا آشپز صدا کنین !

راستی دختر عمو فیس فیسی دوران راهنمایی کلاس آشپزی رفته بوده . الان هی از آشپزیش تعریف میکنن . اونم طبقه بالا خونشون رو آموزشگاه آشپزی کرده . ( بازم به انگشت کوچیکم !) فک نکنین حسودی میکنم (میکنم ! میکنم !)

همسن خودمه . اصلانم خیلی ازش بدم میاد . غذاهاشم همیشه تند بس فلفل میزنه ..

همگی تو کامنت بنویسین ما هم ازش بدمون میاد


و من الله توفیق . اودافظ


71-کودکی من

یه کتاب به اسم چارلی و کارخونه شکلات سازی دارم میخونم .کتاب نوجوانه تا حالا از این جور کتابا نخوندم . الان که خوندم نپسندیدم .

احتمالا کتاب بعدی یا نشان گمشده رو میخونم یا دنیای سوفی ..

یه قسمت از سریال هری پاترم دیدم .از سایت فیلیمو آنلاین نگاه کردم .خب این سریال مال چند سال پیشه  اون موقع بچه بودم و مغزم به این چیزا قد نمیداد . یادمه آبجیم و مائده عاشق هری پاتر بودن . سریالشم همون موقع ها میدیدن . حتی مد بود اون موقع ها پوستر میزدن به در و دیوار تنها چیزی که از این سریال به ما رسید بازی کامپیوتریش بود . با میلاد مینشستیم و کلی بازی میکردیم . اینقدم هیجانی بود که همش قلبمون تو پاچه شلوارمون میوفتاد ..تازه علاوه بر این بازی شرک و پلنگ صورتی و مرد عنکبوتی و خیلی چیزا دیگه هم داشتیم که کلی بازی میکردیم.

میلاد برادر مائده س . تنها مدتی که این خونواده همسایه ما بودن از 5 سالگیم بود تا 10 سالگیم .بعدش برگشتن شهر خودشون

اما هنوز ارتباط خونوادگی داریم . خیلی باهم بازی میکردیم . عروسکای مشابه داشتیم .

یادمه آبجیم اردو مشهد رفته بود بعد دوتا عروسک کلاه قرمزی برای من و میلاد گرفته بود.

جالبه بگم من عروسکو پوکوندم اما میلاد هنوز دارش . یا عروسک خرگوش که هنوزم داریمشون . من خانومشو دارم میلاد آقاشو ..

تازه خیلی خلاقیت به خرج دادیم براشون اسمم گذاشتیم .

فک میکنین چی گذاشتیم ؟ بله آقا خرگوشه و خانوم خرگوشه 

چند وقت پیش از میلاد پرسیدم نسبت فامیلی این دوتا چی بود ؟ خواهر برادر بودن یا .... خلاصه هرچی فکر کردیم یادمون نیومد !

بهرحال نگران بودم نکنه مسئله منکراتی بشه =)))

*

خب اینا رو نوشتم که ذهنمو پرت کنم به یه جای دیگه و زیاد راجب اتفاقات اخیر فکر نکنم .



70-پنج شنبه ای که خوب شروع نشد

بعضی روزا وقتی از خواب بیدار میشی میتونی بفهمی روز خوبیه یا نه . امروز دقیقا از اون روزایی بود که اصلا خوب نبود.همینکه از خواب بیدار شدم میتونستم به ترک دیوار هم گیر بدم . اما ندادم.. صدامو نبردم بالا و خشممو کنترل کردم و به کسی منتقلش نکردم .

حتی مگسی که از صبه تو اتاقمه و بیرون نمیره رو نکشتم !

با وجود عصبانیتم سالاد درست کردمو وقتی ظرفا رو میشستم نکوبیدمشون به زمین .

اون چیزی که به عصبانیتم دامن میزد گریه های دائم خواهرزاده م و کلافگی خواهرم بود .گریه هایی که تمومی نداره و نداشته و نق زدن ها ..

منی که تن صدای بلند رو بیشتر از یک دقیقه نمیتونم تحمل کنم .حالا باید هر روز یا یه روز در میون این صداها تو گوشم باشه و تحمل کنم .الان وقتی تو خونه راه میرم باید حواسم باشه پاهام رو بیسکوییت خورد شده و عروسک و برنج له شده همراه با خورشت نره .

چون مامان بابام دائم دلشون میخواد نوه شون رو ببینن . چون اونا صبرشوون از من بیشتره .

من حاضرم هر روز رو ی برنج له شده و خورشتای ریخته روی فرش و بیسکوییت خورد شده راه برم اما وقتی خواهرزادم میخنده فداش بشم.

مخصوصا اون خنده های مخصوصش و قهقهه های از ته دلش .

اما دلم نمیخواد هیچ وقت و هیچ وقت گریه هاشو ببینم . نه تحملشو دارم نه ظرفیتشو ..دوس دارم بخنده .


و چیز دیگه اینکه اینا همش بهانه س . همیشه بوده هنوزم هست اما یه چیزی در من ته کشیده که بی حوصله ترم میکنه . یه چیزی که از یه جایی از وجودم کنده شده .انگار جای خالیشو نمیتونم با چیزی پر کنم . 

وقتی حالم خوب بشه و خشمم بخوابه این پست رو پاک میکنم .دلم نمیخواد وقتی کسی وبلاگمو میخونه این حجم از کلافگی من تو ذهنش حک بشه .



69-از سری روزهای خوب من

خب یکی دو روزی اینجا چیزی ننوشتم الان احساس عذاب وجدان دارم :دی

فاطمه برام یه موزیکی فرستاده که دانشمندان گفتن آرامش بخش ترین موسیقی جهانه و با گوش دادنش تپش قلب انسان به 50 بار در دقیقه میرسه.که نزدیک به میزان تپش در خوابه . اسمش هست Weightless .

خب از بس فِس فِس کردم موزیک تموم شد ولی من هنو تایپ نکردم . اصن یادم رفت چی میخواستم بگم. 

الان بابام اومد گفت بسه دیگه بگیر بخواب برق اتاقتو خاموش کن ما نمیتونیم بخوابیم . فقط نگاش کردم . خودش درو بست رفت =))

الان دیگه نور اذیتشون نمیکنه منم میتونم تا پاسی از شب بنویسم :|

*

موضوع دیگه اینکه کی این موقع شب گشنش میشه ؟ من دیگه شورشو در آوردم ..

*

گاهی وقتا تعداد پیام های دریافتی از بعضی دوستانم در تلگرام اونقدر زیاد میشه که نمیتونم جوابشونو بدم .یا نمیتونم حالشونو بپرسم . این میشه که هی میپرسن کجایی؟ چرا نیستی ؟ثنا کوش؟چرا هیچ وقت نیس ؟ 

بخاطر اینه ک دوس ندارم زیاد وقتمو تو تلگرام صرف کنم.فقط جواب کسایی رو میدم ک خیلی خیلی مهمن برام . 

پیام های بقیه رو چند روز بعد باز میکنم . 

اینستا هم خیلی کم میرم.شاید چند روز بگذره پنج دقیقه برم  مثلا.

من با وجود اینکه شخصیتی کاملا تک بُعدی دارم اما سعی دارم چندتا کارو همزمان انجام بدم.دوست داشتم یک شبانه روز بجای 24 ساعت 48 ساعت میبود که من به همه کارام راحت میرسیدم .

*

امروز منو آبجیم از وضعیت آشفته آشپزخونه حرص میخوردیم . آشپزخونه قلب خونه س . مامانم در طول زندگیش اینقد ظروف و وسیله گرفته که نمیدونه کجا جاشون بده . از طرفی اصلا نمیتونه چیزیو مرتب بذاره .. شلخته س !

هر چیزیو تو شیش تا ظرف و پلاستیک و ... جا میده !

یه پلاستیک باز میکنی میبینی توش ده تا پلاستیک دیگه م هست .چند وقت پیش چندتا از کابینتا ریختم بیرون . شروع کردم ب مرتب کردن.براتون گفته بودم . امروزم چندتا کابینت دیگه رو ریختم بیرون .

سلیقه م تو چیدمان خیلی خوبه . موقع چیدن ظروف و وسایل آشپزخونه فقط به این فکر نمیکنم که چجوری جا بدمشون .در واقع فکر میکنم که چجوری بذارم که دردسترس باشه و جای کمتری اشغال کنه و حتی جلوه ی خوبی داشته باشه ...

برای چیدمان تحلیل میکنم . کیا این کارو میکنن ؟

مامانم که انصافا خیلی کیف میکنه ! هی میگه همیشه ازین کارا بکن . . . بعد خودش میره cuiz of kings بازی میکنه :|

نمیدونم چرا احساس خواب ندارم اصلا .




68- کشک و بادمجان

منتظر بودم یه روز از خواب بیدارم شم  و بیام اینجا بنویسم : از صبحه غذا رو گذاشتم رو گاز و فلان .. خلاصه ادای مامانای آشپز رو در بیارم .

تنها آشپزی که کردم درست کردن کتلت و کوکو بوده  که از عهده همه برمیاد .اما امروز کشک و بادمجون درست کردم و اینجا بود که فهمیدم اصلا کار کسل کننده ای نیست .مخصوصا وقتی بوی غذا تو خونه میپیچه اون وقت میشی بهترین دختر دنیا ..

فردا قرمه سبزی درست میکنم باشه ؟


باز نیایین بگین برای شروع این کارو نکن و اینا ... بذارین اگه گند میزنم اساسی بزنم !