” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

67-سفر به اعماق آدم های داغان

داشتم میومدم یه پست بذارم . تا نشستم پشت لپ تاپ بابام صدام زد . صداش واضح نمیرسید مجبور شدم برم پیشش .

گفتم بله بابا ! 

گفت بیا اینجا ببینم . از صبح تا حالا چندتا میوه خوردی ؟ 

گفتم 3 تا آلو ..

گفت تو با این هیکل 300 کیلوییت (توجه بفرمایید فقط) 3 تا آلو خوردی  ؟

(تو دلم گفتم باباجون عمم 300 کیلوعه . من همش 68 ام .)

بعد گفت برو همه آلو ها رو بخور فردا برات گیلاس بگیرم !!

تا نرفتم سر یخچال ول کن نشد .. 3 تا آلو خوردم احساس میکنم همبرگر خوردم .. الان نمیتونین بفهمین تو شکمم چه حالیه !


موضوعی که میخوام راجبش بنویسم یه چیز دیگس .امروز صبح (بعد این همه مدت) فهمیدم که خونواده پدری رفتن کرمان ، خونه ی ما..

فقطم از این ناراحتم که چرا عمه هامم رفتن .. فقط و فقط از این ناراحتم! وگرنه بقیه شونو خیلی خیلی دوست دارم.

شما نمیتونین تصور کنین دیدن عمه هام و حرکات چندش و بی خودشون چقد برام ناراحت کنندس !

من یه زمانی عاشق عمه هام بودم.منتها اون موقع بچه بودم و قاطی روابط بزرگترا نمیشدم .

عمه بزرگم آشپزیش عالی بود هنوزم هست . ماکارونی هاش معروف بود .

اون زمونا که بچه و کوچولو بودم هر وقت میرفتیم خونه شون برای من و آبجیم ماکارونی درست میکرد چون میدونست چقدر دوس داریم.

ولی همین که بزرگ شدیم همه چی مثه یه خواب تموم شد . 

میدیدم عمه بزرگم چیکارا میکنه . چه حرفایی پشت سر آدما میزنه .. چقدر غیبت میکنه.

چقدر خاله بزرگمو جلو منو آبجیم و مامانم مسخره میکنه . چقد راجب زن عموم که هم سن خودمه حرفای بد میزنه ..

چقد خواهرشو خراب میکنه . چقد پشت آدما رو زود خالی میکنه ! چقد دخترشو تشویق میکنه برای حاضر جوابی به بزرگترش ..! 

چقد چقد چقد ...

من بزرگ شدم و همه اینا رو دیدم . پس طبیعیه که ازش خوشم نمیاد . از دخترش حتی .. 

پس همه اینا رو گفتم که چی بشه ؟

که اگه بهتون حرفی زدم که ناراحتتون کرد راحت بگین عمته !خجالت نکشین ...

66-امروز عصر

قراره بود فردا صبح با خالم برم بیرون .منتها ساعت 4 پی ام داد ممکنه امروز عصر بریم .حدود ساعتای 5 بهت خبر میدم .

گفتم باشه پس من میرم حموم ! تو حموم بودم دیدم صدا خاله میاد ...

گفتم تو قرار بود ساعت 5 خبر بدی الان اینجا چیکار میکنی ؟ خلاصه از پشت در باهم بحث میکردیم

پریدم بیرون و تند تند سعی کردم آماده شم . خیلی سعی کردم اما نشد . تو خونواده من به دیر آماده شدن و فِس فِس کردن مشهورم.

مثلا اگه تو خوانواده مردی از دست همسرش ناله کنه و بگه همسرم خیلی دیر آماده میشه یعنی هنوز منو ندیده . که اگه منو ببینه دست زنشو میبوسه . بارها مورد داشتیم که قرار بوده دست جمعی بریم بیرون و من یه ملتی رو مَچَل کرده بودم . آخرش حوصله شون سر رفت و همه رفتن . منم لحظه های آخر برای اینکه جا نمونم رو هوا پرواز میکردم ..

بگذریم ...

جیبم این روزا خیلی خالیه . هرچی پول داشتم قبلا خرج شد .با خاله که رفتیم بیرون کلی مغازه رفتیم .منتها برای بازدید . من چیزایی که میخواستم داشته باشمو تو ذهنم نگه داشتم تا وقتی پول دستم اومد برم بخرم .کجاها که نرفتیم ؟؟؟ انگار تو عمرم این مغازه ها رو ندیده بودم .خلاصه ها خیلی جاها رفتیم .. لحظه اخری از شدت گرما رفتیم بستنی قیفی خوردیم .. من یه دستمال گرفتم زیر دستم تا چکه نکنه ..

خالمم در حین رانندگی بستنی میخورد . من بستنیم داشت تموم میشد برگشتم به خالم نگاه کردم تو دلم گفتم چقد خوب بستنی میخوره اصن چکه نمیکنه .. سه ثانیه بعدش دیدم یکی داره تو گوشم جیییغ میکشه !!

برگشتم دیدم تمام دستاش پر بستنیه . دستمال برداشتم دستاشو پاک کردم گفتم فقط خواهشا مارو به کشتن نده .

دیدم نگه داشت .گفتم نمیری با این بستنی خوردنت (خودم چشمش زدم)

گفت بی شعور به من چه خودش سوراخ شد . گفتم آدم نیستی ک ! داشتی مارو میکشتی .

و همینجوری که از خنده ریسه میرفتیم حرکت کردیم !


قبلا گفته بودم خیلی با خاله هام صمیمی هستم . پس هرکی بگه این چه طرز حرف زدنه پیگرد قانونی داره . تمام.

65-امروز صبح

امروز خالم دوباره صبح اومد خونه مون . بازم با فلش پُر اومد 

چون صبح نسبت به روزای قبل زودتر بیدار شده بودم و شب قبلش حموم بودم از اومدنش ناراحت نبودم . وقتی مهمون میاد خونه مون خیلی برام مهمه که حتما حموم رفته باشم . وگرنه ممکنه ازش عذرخواهی کنم و برم حموم ! =))

آقا نَنَم خونه نبودن . ینی همینکه رفتن چند دقیقه بعدش خاله م اومد .خیلی با هم حرف زدیم و هی در مورد دکور اتاق حرف میزدیم .

خاله یه دیوار اتاقشو مشکی کرده الان عین بلانسبتی توش مونده . اینقد گفت گفت گفت که حالا چیکار کنم حالا چه طرحی پیاده کنم  که سرم رفت . آخرش گفتم پدرمونو در آوردی من میام خونه تون یه غلطی رو دیوارتون میکنم !

واسه چند لحظه بهم خیره شدیم . هردومون تو این فکر بودیم که من قراره چجوری  رو دیوار ... یه طرح قهوه ای پیاده کنمچون تا حالا همچین تجربه ای نداشتم.فقط رو هوا یه حرفی زدم . منتها جدی شد . واقعا نمیفهمم چجوری بمن اعتماد کرد اخه ...

فردام قراره صبح باهم بریم بیرون .. اگه کاری که میخوام بکنم عملی بشه حتما میگم . همین دیگه . 

*

میخوام برنامه روزانه بچینم و یه عالمه کار انجام بدم .اما الان خیلی خوابم میاد و نفسای آخرمه ...


64-کنکور96

الان که همه دارن راجب کنکور مینویسن بذارین منم بنویسم . از نظر من کنکور یه سوسک پروازی زشت و سیاه و بالداره که به هر طریقی میاد روی سر و هیکل آدم میشینه .. اونوقته که از ته حلقت جیغ میکشی که لوزالمعدت دیده میشه ! این دقیقا مشابه صحنه ایه که نتایج میاد.

دیشب توصیه های لازمو به دوستم کردم . 

بهش گفتم آب زیاد بردار چون اونجا آب قطعه 

آب که برداشتی دستمالم بردار که خودتو پاک کنی . بو نگیری همونجا ...

اگه بهتون آبمیوه دادن (که نمیدن) یادت باشه حتما عارق بزنی .

واسه صبحانه تخم مرغ آبپز بخور و برو سر جلسه . *هاااا* کن تو صورت بقیه . هرچی داوطلب کمتر بشه نتیجه کنکور بهتر میشه.

*

*پیشاپیش از اینکه حالتون بد شد احساس خرسندی میکنم .

*

منم کنکور دادم چون میخواستم تو شهر خودم باشم اما امیدی ندارم .فک کنم باید برگردم و رشتمو ادامه بدم ... مطمئن نیستم ولی !

یه نور امیدی همچنان هست .امروز سر جلسه دستشوییم گرفت . تمام امعاء و احشا بدنم شروع به فعالیت کردن مخصوصا معده و روده ی عزیزم که منو تو این مسیر همراهی کردن . ازشون سپاسگذارم.

بعد که از جلسه  اومدم بیرون یه عالمه مامان و بابا دیدم که چسبیده بودن به میله ها تا بچه هاشون بیان . اونم تو گرمای شهر ما که آدم پوست میندازه ..  بنظرم کار مسخره ایه و فقط سد معبر میکنن . بشینین تو ماشین کولرو روشن کنین . از یه ساعت قبلم به میله ها نچسبین !

بعد که داشتم با بدبختی خودمو از سیل جمعیت مامان و باباها عبور میدادم دیدم یه مامانه داره با تلفن حرف میزنه . منو که دید گفت کم کم دارن از سر جلسه میان بیرون ولی قیافه ها همه دپرسه 

از حرفش خندم گرفت . یکم منتظر موندم بابام اومد سریع پریدم تو ماشین . بابا میخواست برای نهار مرغ کنتاکی یا کباب بگیره که من با هردوش مخالف بودم. گفتم سالادالویه برای من بگیره . بابا مرغ کنتاکی گرفت . منم تا اومدم سالاد الویه رو بخورم دیدم تاریخ مصرفش گذشته .اولین شکست زندگیمو همینجا خوردم .پنج قاشق مرغ و برنج خوردم و رفتم . . .اصلا میل به مرغ نداشتم ولی خیلی گشنم  بود. کیک و رانی که سر جلسه نخوردمو ، خوردم .

بعدشم خوابیدم . 

بعد بیدار شدم از بس دل ضعفه داشتم کباب لقمه خوردم .. 

همین دیگه .برم فیلم ببینم .نتایج که اومد هی از کنکوریا سوال نپرسین چی شد چی شد !

خاله زنک بازیو بذارین کنار . 


63-رستاک حلاج

تو ماشین بودیم آهنگا هی پلی میشدن یکی از یکی بدتر . رسید به رستاک حلاج ...

رسیدیم خونه بابام از همون لحظه که لباسشو عوض کرد یه بالشت انداخت زیر بغلش رفت جلو تلوزیون و میخوند :

یه کهنه شرابه که سی سالشه ...

به جز من یه می خونه دنبالشه ...

هی من دور اتاقم میچرخیدم هی حرص میخوردم !

رفتم تو هال گفتم بابا اینی که داری میخونی از خواننده مورد علاقه ی منه ! تمام ذهنیَتَمو بهم ریختی ..

برگشت گفت ینی من بد میخونم بی وجدان ؟

گفتم نه بابا جون من کی گفتم بد میخونی این چه حرفیه اخه . من فقط گفتم داری افتضاح میخونی .


و از اون لحظه به بعد یه چیزی تو گوشم میگفت : اِنا لله و اِنا الیه راجعون .. بعله