” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

59-خواب های ثنا

یعنی یکی اینجا نیس به من بگه بچه برو بخواب ؟ نبود ؟ بعله مثل اینکه نیس .

چند شب پیش با دوستم فاطمه چت میکردم . خیلی چرتو پرت میگفتیمو میخندیدم .فاطمه عادت داره از چتامون اسکرین شات میگیره و میذاره استوری اینستاگرام . دیدم خیلی کار قشنگیه منم انجام دادم =))

بمن گفت فقط یه جوری اسکرین بگیری که محتوا رو به مخاطب برسونه .. منم هرکاری کردم نتونستم کمتر از 4 تا اسکرین بگیرم 

بهش گفتم هر چهارتا رو میذارم استوری تا همه با هویت کثیف ما آشنا بشن =)).البته جاهایی از چت رو که به ضرر خودم بود رو پاک کردم . میدونم خیلی خبیثم! یه جا فاطمه بمن یه حرفی زد منم بهش گفتم عمته !! 

وقتی اسکرین گرفتم این قسمتم توش بود . گذاشتمش استوری .وقتی نگاه کردم دیدم پسر عمم استوری رو دیده !

 خب میدونین وقتی من به دوستم گفتم عمته . پسر عمم فکر میکنه لابد دوستمم بمن میگه عمته !

واسه همین فهمیدم که ناراحت شده . البته بمن که چیزی نگفت . ولی وقتی شبش دیدم اومده تو خوابم فهمیدم واسه چیه

*

*

امشب که خوابیدم حتما سعی میکنم خوابامو به خاطر داشته باشم که صبح براتون تعریف کنم.اسم وبلاگم زین پس از کیک بادمجونی به ثنا و خواباش تغییر خواهد کرد.

بخوابم دیگه . شب بخیر

51-نودل

خیلی دوست داشتم خوابگاهی بودن رو تجربه کنم و تجربه ش کردم . یه اتاق با چهار تا تخت . ما چهارتا خیلی زود باهم رفیق شدیم . خیلی هم زود شناخته شدیم . شر ترین بودیم واقعا ! ترم اول که خوابگاهیا مظلومن همه و مخصوصا مسئولای خوابگاه ما 4تا رو خوب میشناختن . از کارایی که میکردیم تو یه پست جداگونه مینویسم .

دوتا از بچه ها بندری بودن. یه بردسیری .. 

وقتایی که چند روز تعطیلی میشد و ما برمیگشتیم به شهر خودمون خیلی خوب بود !

چون وقتی برمیگشتیم به خوابگاه با دست پر برمیگشتیم .  آخه دانشگاه خسیسمون فقط به ما نهار میداد . صبحانه و شام با خودمون بود.

بیشتر مشکل شام داشتیم . اولین بار که با واژه ی *نودل* آشنا شدم توسط همین دوتا دوست بندریم بود.

اعتراف میکنم که قبلش نخورده بودم . رشته و آبه دیگه .. ادویه و فلفلشو میزدیم و میخوردیم . پختشم خیلی راحت بود.

اوایل نمیفهمیدم حکم جواهرو داره این *نودل* !!

آخرای ماه که اندوخته ی غذامون تموم میشد این نودل ها رو با سلام و صلوات و بسم الله بسم الله از زیر تخت میکشیدیم بیرون و سلانه سلانه چهارتایی میرفتیم تو آشپزخونه . همیشه هر چهار تا با هم بودیم . انگار به هم چسبیده بودیم .

هر کدوم یه دیگ مینداختیم زیر بغلمون و نودلمونو درست میکردیم . اونقدر که به نودل ها احترام میذاشتیم به خودمون نمیذاشتیم ..

*عزیزم خوابگاهی نبودی نمیدونی .. نمیدونی !

وقتی از تعطیلات برمیگشتیم ده روز اول وضعیت سبز 

پنج روز وضعیت زرد ..

15 روز بقیه وضعیت قرمز بود و ما توی شعب ابی طالب به سر میبردیم !!

این همه توضیح دادم که ماجرای خوابمو بگم ! 

اگه از وضعیت تغذیه ما چهارتا نموداری تهیه میشد ، نودل در صدر جدول بود و نمودارش صعودی !

دیگه شکل نودل شده بودیم !!

یه تعطیلاتی بود و ما برگشته بودیم به شهرمون . ظهر بود و من تو اتاقم خواب بودم . که خوابی دیدم !

فک میکنین چه خوابی ؟ خودمم نمیدونم چی بود . اما یادمه که همه بودن . عمو ها ، عمه ها ، خاله ها .. همه بودن !

من یه عمو دارم که قدش بلنده . لاغرم هست . یه دختر فیس فیسی هم داره .

دخترش در واقعیت خیلی تیپ میزنه و اینا . ولی من تو خواب دیدمش خیلی چلی لباس پوشیده بود. مثه ادمای دهه 50 لباس پوشیده بود.یه مقنعه دراز و مانتو گشاد و چروک و شلوار گشاد .. خیلی افتضاح بود.

اسمشو گذاشتم زنِ ب...س...ی...ج...ی ! معذرت میخوام ولی تو خواب بودا  وگرنه در بیداری من همیچین جسارتی به برادران و خواهران نمیکنم !

بعد برگشتم رو به عموم  گفتم : همچون نودل باریک و لاغر اندام . و در حالی که تو خواب میخندیدم بیدار شدم ! =))


48-پیدا و پنهان

از خداوند که پنهان نیست ا ز شما چه پنهان !

ماجرای نام وبلاگم برمیگردد به آن روزها . شاید بپرسید کدام روزها ؟ راستش خودمم نمیدانم . 

اما !

به عرضتان برسانم زمانی مُد بود برایم ، که هرچه توجه م را جلب میکرد در نُت (نوت) گوشی لُپ لُپم مینوشتم . 

دقیقا آن زمان که محروم الگوشیِ عن درویدی بودم (اندروید)

خلاصه یه روز ظهر ، شاید هم یک  شب بنده در خواب ناز بودم که خوابی دیدم .

از آنجایی که بنده خودم آدم با خودی نیستم . خواب هایم نیز بیخودند !

کیک بادمجانی بدمزه برمیگردد به آن روز که من خوابی دیدم این چنینی :

مردکی پُوفیوز و زرنگ میخواست وارد مکانی بشود ! خودم نیز شاهدش بودم . آن گوشه موشه ها نظاره گر بودم.

میخواست وارد مکانی بشود که ورودیش پول میگرفتند (ایشان از اوشان هم پفیوزتر )

مردک با خود پولی به همراه نداشت . زرنگ بازی در آورد . به نگهبان ورودی در گفت :

اگر تو اجازه بدهی من وارد این مکان بشوم قول میدهم برایت یک * کیکِ بادمجانی بدمزه * بیاورم..(بده عمه جانت )

بله !

ماجرا ازین قرار بود . البته خواب واقعی میباشد نه تخیلی !

منم همچون مشنگ ها و ملنگ ها از خواب برخواستم و در نوت گوشیم نوشتم کیک بادمجونی بدمزه !

از ان روز به بعد کارم این بود که خواب ببینم و نکات چرتش را یادداشت کنم !

ماجرا را برای رفیک (رفیق) شفیقم تعریف کردم گفت ثَنک (ثنا) : 

بیا یک بار درست کنیم ببینیم چه میشود . فقط اسهال نشیم !

ایشان نیز از ما مشنگ تر و ملنگ تر ...