” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

” جــــوانــــه “

ترک آرزو کردم ؛ رنج هستی آسان شد ...

70-پنج شنبه ای که خوب شروع نشد

بعضی روزا وقتی از خواب بیدار میشی میتونی بفهمی روز خوبیه یا نه . امروز دقیقا از اون روزایی بود که اصلا خوب نبود.همینکه از خواب بیدار شدم میتونستم به ترک دیوار هم گیر بدم . اما ندادم.. صدامو نبردم بالا و خشممو کنترل کردم و به کسی منتقلش نکردم .

حتی مگسی که از صبه تو اتاقمه و بیرون نمیره رو نکشتم !

با وجود عصبانیتم سالاد درست کردمو وقتی ظرفا رو میشستم نکوبیدمشون به زمین .

اون چیزی که به عصبانیتم دامن میزد گریه های دائم خواهرزاده م و کلافگی خواهرم بود .گریه هایی که تمومی نداره و نداشته و نق زدن ها ..

منی که تن صدای بلند رو بیشتر از یک دقیقه نمیتونم تحمل کنم .حالا باید هر روز یا یه روز در میون این صداها تو گوشم باشه و تحمل کنم .الان وقتی تو خونه راه میرم باید حواسم باشه پاهام رو بیسکوییت خورد شده و عروسک و برنج له شده همراه با خورشت نره .

چون مامان بابام دائم دلشون میخواد نوه شون رو ببینن . چون اونا صبرشوون از من بیشتره .

من حاضرم هر روز رو ی برنج له شده و خورشتای ریخته روی فرش و بیسکوییت خورد شده راه برم اما وقتی خواهرزادم میخنده فداش بشم.

مخصوصا اون خنده های مخصوصش و قهقهه های از ته دلش .

اما دلم نمیخواد هیچ وقت و هیچ وقت گریه هاشو ببینم . نه تحملشو دارم نه ظرفیتشو ..دوس دارم بخنده .


و چیز دیگه اینکه اینا همش بهانه س . همیشه بوده هنوزم هست اما یه چیزی در من ته کشیده که بی حوصله ترم میکنه . یه چیزی که از یه جایی از وجودم کنده شده .انگار جای خالیشو نمیتونم با چیزی پر کنم . 

وقتی حالم خوب بشه و خشمم بخوابه این پست رو پاک میکنم .دلم نمیخواد وقتی کسی وبلاگمو میخونه این حجم از کلافگی من تو ذهنش حک بشه .



69-از سری روزهای خوب من

خب یکی دو روزی اینجا چیزی ننوشتم الان احساس عذاب وجدان دارم :دی

فاطمه برام یه موزیکی فرستاده که دانشمندان گفتن آرامش بخش ترین موسیقی جهانه و با گوش دادنش تپش قلب انسان به 50 بار در دقیقه میرسه.که نزدیک به میزان تپش در خوابه . اسمش هست Weightless .

خب از بس فِس فِس کردم موزیک تموم شد ولی من هنو تایپ نکردم . اصن یادم رفت چی میخواستم بگم. 

الان بابام اومد گفت بسه دیگه بگیر بخواب برق اتاقتو خاموش کن ما نمیتونیم بخوابیم . فقط نگاش کردم . خودش درو بست رفت =))

الان دیگه نور اذیتشون نمیکنه منم میتونم تا پاسی از شب بنویسم :|

*

موضوع دیگه اینکه کی این موقع شب گشنش میشه ؟ من دیگه شورشو در آوردم ..

*

گاهی وقتا تعداد پیام های دریافتی از بعضی دوستانم در تلگرام اونقدر زیاد میشه که نمیتونم جوابشونو بدم .یا نمیتونم حالشونو بپرسم . این میشه که هی میپرسن کجایی؟ چرا نیستی ؟ثنا کوش؟چرا هیچ وقت نیس ؟ 

بخاطر اینه ک دوس ندارم زیاد وقتمو تو تلگرام صرف کنم.فقط جواب کسایی رو میدم ک خیلی خیلی مهمن برام . 

پیام های بقیه رو چند روز بعد باز میکنم . 

اینستا هم خیلی کم میرم.شاید چند روز بگذره پنج دقیقه برم  مثلا.

من با وجود اینکه شخصیتی کاملا تک بُعدی دارم اما سعی دارم چندتا کارو همزمان انجام بدم.دوست داشتم یک شبانه روز بجای 24 ساعت 48 ساعت میبود که من به همه کارام راحت میرسیدم .

*

امروز منو آبجیم از وضعیت آشفته آشپزخونه حرص میخوردیم . آشپزخونه قلب خونه س . مامانم در طول زندگیش اینقد ظروف و وسیله گرفته که نمیدونه کجا جاشون بده . از طرفی اصلا نمیتونه چیزیو مرتب بذاره .. شلخته س !

هر چیزیو تو شیش تا ظرف و پلاستیک و ... جا میده !

یه پلاستیک باز میکنی میبینی توش ده تا پلاستیک دیگه م هست .چند وقت پیش چندتا از کابینتا ریختم بیرون . شروع کردم ب مرتب کردن.براتون گفته بودم . امروزم چندتا کابینت دیگه رو ریختم بیرون .

سلیقه م تو چیدمان خیلی خوبه . موقع چیدن ظروف و وسایل آشپزخونه فقط به این فکر نمیکنم که چجوری جا بدمشون .در واقع فکر میکنم که چجوری بذارم که دردسترس باشه و جای کمتری اشغال کنه و حتی جلوه ی خوبی داشته باشه ...

برای چیدمان تحلیل میکنم . کیا این کارو میکنن ؟

مامانم که انصافا خیلی کیف میکنه ! هی میگه همیشه ازین کارا بکن . . . بعد خودش میره cuiz of kings بازی میکنه :|

نمیدونم چرا احساس خواب ندارم اصلا .




68- کشک و بادمجان

منتظر بودم یه روز از خواب بیدارم شم  و بیام اینجا بنویسم : از صبحه غذا رو گذاشتم رو گاز و فلان .. خلاصه ادای مامانای آشپز رو در بیارم .

تنها آشپزی که کردم درست کردن کتلت و کوکو بوده  که از عهده همه برمیاد .اما امروز کشک و بادمجون درست کردم و اینجا بود که فهمیدم اصلا کار کسل کننده ای نیست .مخصوصا وقتی بوی غذا تو خونه میپیچه اون وقت میشی بهترین دختر دنیا ..

فردا قرمه سبزی درست میکنم باشه ؟


باز نیایین بگین برای شروع این کارو نکن و اینا ... بذارین اگه گند میزنم اساسی بزنم !


67-سفر به اعماق آدم های داغان

داشتم میومدم یه پست بذارم . تا نشستم پشت لپ تاپ بابام صدام زد . صداش واضح نمیرسید مجبور شدم برم پیشش .

گفتم بله بابا ! 

گفت بیا اینجا ببینم . از صبح تا حالا چندتا میوه خوردی ؟ 

گفتم 3 تا آلو ..

گفت تو با این هیکل 300 کیلوییت (توجه بفرمایید فقط) 3 تا آلو خوردی  ؟

(تو دلم گفتم باباجون عمم 300 کیلوعه . من همش 68 ام .)

بعد گفت برو همه آلو ها رو بخور فردا برات گیلاس بگیرم !!

تا نرفتم سر یخچال ول کن نشد .. 3 تا آلو خوردم احساس میکنم همبرگر خوردم .. الان نمیتونین بفهمین تو شکمم چه حالیه !


موضوعی که میخوام راجبش بنویسم یه چیز دیگس .امروز صبح (بعد این همه مدت) فهمیدم که خونواده پدری رفتن کرمان ، خونه ی ما..

فقطم از این ناراحتم که چرا عمه هامم رفتن .. فقط و فقط از این ناراحتم! وگرنه بقیه شونو خیلی خیلی دوست دارم.

شما نمیتونین تصور کنین دیدن عمه هام و حرکات چندش و بی خودشون چقد برام ناراحت کنندس !

من یه زمانی عاشق عمه هام بودم.منتها اون موقع بچه بودم و قاطی روابط بزرگترا نمیشدم .

عمه بزرگم آشپزیش عالی بود هنوزم هست . ماکارونی هاش معروف بود .

اون زمونا که بچه و کوچولو بودم هر وقت میرفتیم خونه شون برای من و آبجیم ماکارونی درست میکرد چون میدونست چقدر دوس داریم.

ولی همین که بزرگ شدیم همه چی مثه یه خواب تموم شد . 

میدیدم عمه بزرگم چیکارا میکنه . چه حرفایی پشت سر آدما میزنه .. چقدر غیبت میکنه.

چقدر خاله بزرگمو جلو منو آبجیم و مامانم مسخره میکنه . چقد راجب زن عموم که هم سن خودمه حرفای بد میزنه ..

چقد خواهرشو خراب میکنه . چقد پشت آدما رو زود خالی میکنه ! چقد دخترشو تشویق میکنه برای حاضر جوابی به بزرگترش ..! 

چقد چقد چقد ...

من بزرگ شدم و همه اینا رو دیدم . پس طبیعیه که ازش خوشم نمیاد . از دخترش حتی .. 

پس همه اینا رو گفتم که چی بشه ؟

که اگه بهتون حرفی زدم که ناراحتتون کرد راحت بگین عمته !خجالت نکشین ...

66-امروز عصر

قراره بود فردا صبح با خالم برم بیرون .منتها ساعت 4 پی ام داد ممکنه امروز عصر بریم .حدود ساعتای 5 بهت خبر میدم .

گفتم باشه پس من میرم حموم ! تو حموم بودم دیدم صدا خاله میاد ...

گفتم تو قرار بود ساعت 5 خبر بدی الان اینجا چیکار میکنی ؟ خلاصه از پشت در باهم بحث میکردیم

پریدم بیرون و تند تند سعی کردم آماده شم . خیلی سعی کردم اما نشد . تو خونواده من به دیر آماده شدن و فِس فِس کردن مشهورم.

مثلا اگه تو خوانواده مردی از دست همسرش ناله کنه و بگه همسرم خیلی دیر آماده میشه یعنی هنوز منو ندیده . که اگه منو ببینه دست زنشو میبوسه . بارها مورد داشتیم که قرار بوده دست جمعی بریم بیرون و من یه ملتی رو مَچَل کرده بودم . آخرش حوصله شون سر رفت و همه رفتن . منم لحظه های آخر برای اینکه جا نمونم رو هوا پرواز میکردم ..

بگذریم ...

جیبم این روزا خیلی خالیه . هرچی پول داشتم قبلا خرج شد .با خاله که رفتیم بیرون کلی مغازه رفتیم .منتها برای بازدید . من چیزایی که میخواستم داشته باشمو تو ذهنم نگه داشتم تا وقتی پول دستم اومد برم بخرم .کجاها که نرفتیم ؟؟؟ انگار تو عمرم این مغازه ها رو ندیده بودم .خلاصه ها خیلی جاها رفتیم .. لحظه اخری از شدت گرما رفتیم بستنی قیفی خوردیم .. من یه دستمال گرفتم زیر دستم تا چکه نکنه ..

خالمم در حین رانندگی بستنی میخورد . من بستنیم داشت تموم میشد برگشتم به خالم نگاه کردم تو دلم گفتم چقد خوب بستنی میخوره اصن چکه نمیکنه .. سه ثانیه بعدش دیدم یکی داره تو گوشم جیییغ میکشه !!

برگشتم دیدم تمام دستاش پر بستنیه . دستمال برداشتم دستاشو پاک کردم گفتم فقط خواهشا مارو به کشتن نده .

دیدم نگه داشت .گفتم نمیری با این بستنی خوردنت (خودم چشمش زدم)

گفت بی شعور به من چه خودش سوراخ شد . گفتم آدم نیستی ک ! داشتی مارو میکشتی .

و همینجوری که از خنده ریسه میرفتیم حرکت کردیم !


قبلا گفته بودم خیلی با خاله هام صمیمی هستم . پس هرکی بگه این چه طرز حرف زدنه پیگرد قانونی داره . تمام.